گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد بیست و چهارم
.جنگ ميان تركمانان و اسماعيليان در خراسان‌




در نواحي قهستان طايفه‌اي از تركمانان به سر مي‌بردند.
گروهي از اسماعيليان كه تعدادشان به هزار و هفتصد تن مي‌رسيد از دژهاي خود فرود آمدند و به تركمانان حمله بردند.
مردان تركمن در آن جا ديده نمي‌شدند چون از خانه‌هاي خود دور بودند.
اسماعيليان دوري آنان را غنيمت شمردند و اموالشان را غارت كردند و زنان و كودكانشان را گرفتند.
خانه‌هاي ايشان را آتش زدند و به قدري چپاول كردند كه از حمل آنها عاجز بودند.
مردان تركمان وقتي به خانه‌هاي خود بازگشتند و ديدند كه اسماعيليان با خان و مان آنان چه كرده‌اند به تعقيب ايشان پرداختند.
و هنگامي به آنان رسيدند كه سرگرم تقسيم غنايم بودند ..
درين حمله تكبير گويان بر اسماعيليان حمله بردند و شمشير بر روي ايشان كشيدند و هر طور كه دلشان مي‌خواست ميان آنان كشتار كردند.
اسماعيليان كه چنين ديدند پا به فرار نهادند.
ولي تركمانان بدنبالشان رفتند تا آنكه همه را يا كشتند يا اسير ساختند. و جز نه نفر، هيچكس ديگر از آن مخمصه رهائي نيافت.
ص: 42

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال فتنه و فساد تركماناني كه ياران امير برجم ايوائي بودند و در جبل مي‌زيستند افزايش يافت.
قشوني از بغداد به سرداري امير منكبرس مسترشدي براي سركوبي آنان اعزام شد.
وقتي اين عده به تركمانان نزديك شدند، تركمانان نيز اجتماع كردند و خود را براي جنگ آماده ساختند.
دو دسته- يعني تركمانان و لشكريان امير منكبرس- با هم روبرو شدند و به زد و خورد پرداختند.
تركمانان درين پيكار به سخت‌ترين وجهي شكست خوردند و گريختند.
از ايشان عده‌اي كشته شدند و عده‌اي اسير گرديدند.
اسيران، و همچنين سرهاي كشته‌شدگان، را به بغداد حمل كردند.
در اين سال، مردم به حج رفتند و وقتي به مدينة النبي (ص) رسيدند، شنيدند كه اعراب بدوي گرد هم آمده و كمين كرده‌اند تا اموالشان را غارت كنند.
حاجيان به شنيدن اين خبر راه معمولي را ترك كردند و راه خيبر را در پيش گرفتند.
به علت اين تغيير مسير سختي و مشقت بسيار ديدند ولي از دست اعراب رهائي يافتند.
در اين سال، شيخ نصر بن منصور بن حسين عطار ابو القاسم حراني، در گذشت.
او به سال 484 هجري قمري در شهر حران به جهان آمده بود.
بعد در بغداد اقامت گزيد.
ص: 43
ثروت او و همچنين صدقات او بسيار بود.
او قرائت قرآن مي‌كرد.
شيخ نصر مذكور پدر ظهير الدين است كه در دولت خليفه عباسي المستضي‌ء بامر اللّه منصب يافت و فرمانروائي كرد به نحوي كه ما اگر خدا بخواهد در جاي خود شرح خواهيم داد.
در اين سال، ابو الوقت عبد الاول بن عيسي بن شعيب سجزي از دار دنيا رفت.
درگذشت او در بغداد اتفاق افتاد.
او اصلا سيستاني بود. بعد در شهر هرات نشو و نما يافت.
سپس به سال 552 هجري به عزم زيارت خانه خدا وارد بغداد گرديد.
مردم در اطرافش گرد آمدند و پيش او صحيح بخاري را استماع كردند.
او حديث مي‌گفت و به نحوي عالي اسناد مي‌كرد. به همين جهة سفر حج را به تأخير انداخت.
در اين سال عازم حج بود كه عمرش كفاف نداد و روي در نقاب خاك نهاد.
در اين سال يحيي بن سلامة بن حسن بن محمد ابو الفضل حصكفي اديب در ميافارقين در گذشت.
او در طنزه تولد يافته بود.
شيعي مذهب بود و شعر خوب مي‌ساخت و رسائل بسيار مشهوري دارد.
اين يكي از اشعار اوست:
و خليع بت اعذله‌و يري عذلي من العبث
ص: 44 قلت: ان الخمر مخبثةقال: حاشا من الخبث
قلت: فالارفاث تتبعهاقال: طيب العيش في الرفث
قلت: منها القي‌ء، قال: اجل‌شرفت عن مخرج الحدث
و ساسلوها، فقلت متي؟قال: عند الكون في الجدث (يعني: آدم بي بند و باري را سرزنش كردم. ولي سرزنش مرا بيهوده شمرد. گفتم: شراب مايه پليدي است. گفت: از پليدي دور است.
گفتم: مايه فسق و فجور است. گفت: لذت زندگي هم در فسق و فجور است.
گفت: باعث استفراغ مي‌شود. گفت: بله. وضعش بهتر شده چون از محل تازه بهتري دفع مي‌گردد. ولي من باده خواري را كنار مي‌گذارم.
اين را كه شنيدم گفتم: چه وقت؟ گفت: وقتي كه مرا در گور بگذارند).
ص: 45

554 وقايع سال پانصد و پنجاه و چهارم هجري قمري

گرفتن عبد المؤمن شهر مهديه را از فرنگيان و دست يافتن او بر سراسر افريقيه‌

ما ضمن شرح وقايع سال 543 هجري گفتيم كه فرنگيان شهر مهديه را از دست صاحبش، حسن بن تميم بن معز بن باديس صنهاجي، گرفتند.
همچنين ضمن شرح وقايع سال 501 هجري آنچه را كه فرنگيان از قتل و غارت در شهر زويله- كه نزديك مهديه است- با مسلمانان كرده بودند، بيان داشتيم.
وقتي فرنگيان دست به كشتار مسلمانان و چپاول اموال ايشان گذاشتند، گروهي از مسلمانان گريختند و به خدمت عبد المؤمن، فرمانرواي كشور مغرب روانه شدند.
عبد المؤمن در آن هنگام در مراكش اقامت داشت.
ص: 46
اين عده از عبد المؤمن پناه مي‌خواستند و وقتي به خدمتش رسيدند و بر او وارد شدند مورد اكرام و احترام وي قرار گرفتند.
مصيبت‌هائي را كه بر سر مسلمانان رفته بود براي عبد المؤمن شرح دادند و گفتند كه ميان ملوك كشورهاي اسلامي جز او كس ديگري را نداشتند كه بر وي پناهنده شوند و جز او هم كس ديگري را نمي‌شناسند كه بتواند اين مصيبت را از سر مسلمانان دور سازد.
عبد المؤمن كه اين سخنان را شنيد، خاموش ماند و اشك از چشمانش جاري گرديد.
آنگاه سر را بلند كرد و گفت: شاد باشيد و اين خبر خوش را به همه برسانيد كه من شما را ياري خواهم كرد اگر چه مدتي طول بكشد.
بعد امر كرد كه به آنان منزل بدهند. مبلغ دو هزار دينار نيز به ايشان بخشيد.
سپس دستور داد كه خيك‌ها و قرابه‌ها و آبدانها بسازند و ساير وسائلي كه در سفر مورد احتياج قشون واقع ميشود تهيه كنند.
همچنين به همه نايبان خود در كشور مغرب- كه تا نزديك تونس وسعت يافته بود نامه نوشت و امر كرد كه آنچه از غلات بدست مي‌آيد نگهداري كنند و گندم‌ها را در خوشه‌هاي خود باقي گذارند و خرمن‌ها را در جاهاي خود ذخيره سازند. در راه‌ها نيز به حفر چاه‌هائي مبادرت ورزند.
نايبان او تمام دستورهاي او را به كار بستند و طي مدت سه سال غلات را گرد آوردند و به خانه‌ها بردند و توده كردند و روي آنها گل ماليدند چنانكه به صورت تل‌هائي در آمدند.
عبد المؤمن در ماه صفر اين سال- يعني سال 554- از مراكش حركت كرد.
بيشتر سفرهاي او نيز در ماه صفر صورت مي‌گرفت.
او عازم افريقيه شد در حاليكه از قشون نزديك به يكصد هزار
ص: 47
تن از مردان جنگي و پيروان او و توده مردم در اطرافش گرد آمده بودند.
شدت محافظه‌كاري او به حدي بود كه افراد قشون وي دستور داشتند از راه‌هاي بين كشتزارها طوري بگذرند كه حتي يك خوشه گندم نيز آسيب نبيند.
اين گروه انبوه هر جا كه فرود مي‌آمدند پشت سر يك امام و با يك تكبير نماز مي‌گزاردند و ميان آنان هيچكس، از هيچ طبقه‌اي، نغمه مخالف سر نمي‌داد.
حسن بن علي بن يحيي بن تميم بن معز بن باديس صنهاجي هم كه فرمانرواي مهديه و افريقيه بود و ما پيش از اين علت گرايش وي را به عبد المؤمن بيان كرديم، پيشاپيش عبد المؤمن گام بر ميداشت.
بدين ترتيب عبد المؤمن حركت مي‌كرد و پيش مي‌رفت تا بيست و چهارم جمادي الاخر اين سال كه به شهر تونس رسيد.
در تونس احمد بن خراسان فرمانروائي مي‌كرد.
ناوگان عبد المؤمن پيش رفتند. اين ناوگان هفتاد كشتي بودند مشتمل بر سه نوع سفينه جنگي كه شيني و طريده و شلندي خوانده مي‌شدند.
عبد المؤمن وقتي در نزديك تونس فرود آمد براي اهالي شهر پيام فرستاد و از آنان خواست كه به اطاعت وي در آيند.
ولي مردم تونس از اين كار خودداري كردند.
بنابر اين عبد المؤمن از صبح روز بعد با آنان به جنگ پرداخت و سخت‌ترين پيكار را كرد.
چيزي نمانده بود كه شهر به تصرف در آيد و ناوگان عبد المؤمن وارد بندر شوند كه ناگهان باد تندي وزيد و از ورود موحدان به داخل شهر جلوگيري كرد.
لذا عبد المؤمن و كسانش بازگشتند كه از بامداد فردا جنگ را از سر گيرند و شهر را تسخير كنند.
ص: 48
همينكه شب فرا رسيد هفده تن از بزرگان تونس به حضور عبد المؤمن در آمدند و ازو براي اهالي شهر خود امان خواستند.
عبد المؤمن نيز بخاطر اينكه آنان به اطاعت و فرمانبرداري از وي مبادرت كرده بودند آنان را به جان و مال خود و افراد خانواده‌شان امان داد.
اما در خصوص ساير اهالي شهر، عبد المؤمن ايشان و خانواده‌هاي ايشان را نيز به جان امان داد. ولي قرار گذاشت كه اموال و املاكشان را تقسيم كند و نيمي از آنها را بر دارد.
همچنين مقرر فرمود كه فرمانرواي شهر و خانواده‌اش از آن جا بيرون بروند.
اين قرارها داده شد. و او شهر را تحويل گرفت. آنگاه كساني را به شهر فرستاد تا از ورود قشون وي در شهر جلوگيري كنند.
سپس امناء خود را به شهر گسيل داشت تا اموال مردم را روي همان قراري كه گذاشته بود قسمت نمايند.
عبد المؤمن سه روز در آن شهر اقامت كرد.
در اين مدت به يهوديان و مسيحياني كه در تونس بسر مي‌بردند پيشنهاد كرد كه به دين اسلام در آيند.
بنابر اين هر كس كه دين اسلام را پذيرفت سالم ماند و هر كس كه از پذيرش آن خودداري كرد به قتل رسيد.
مردم تونس نيز در برابر پرداخت كرايه‌اي كه از نصف خانه‌هاي آنان گرفته شد، اجازه يافتند كه در شهر خود بمانند.
عبد المؤمن پس از اين پيروزي حركت كرد و به سوي مهديه رفت در حاليكه ناوگان وي نيز محاذي او در دريا حركت مي‌كردند.
او در دوازدهم ماه رجب به مهديه رسيد.
در اين زمان فرزندان ملوك فرنگ و پهلوانان و شهسواران در مهديه تسلط داشتند. و تازه شهر زويله را تخليه كرده بودند كه
ص: 49
تا شهر مهديه يك تيررس فاصله داشت.
عبد المؤمن وارد زويله شد و با لشكريان و توده مردم، آن جا را پر كرد و مسكون ساخت به نحوي كه ظرف يك ساعت به صورت شهري آباد در آمد.
از قشون او هر كس هم كه در زويله جائي نيافت، در حول و حوش شهر اقامت گزيد.
در آن جا از اهالي صنهاجه و اعراب و مردم ساير شهرها نيز گروه بي‌شماري به پيروان عبد المؤمن افزوده شدند.
عبد المؤمن و كسان و پيروانش پيش رفتند و با اهالي مهديه به جنگ پرداختند.
اين پيكار را روزهاي متوالي ادامه دادند ولي امكان گشايش شهر براي ايشان فراهم نشد زيرا شهري مستحكم بود و ديواري بسيار سخت و استوار داشت و محل نبرد نيز تنگ بود زيرا اكثر كرانه‌هاي شهر را دريا احاطه كرده بود و گوئي اين شهر حكم كف دست را داشت كه در دريا قرار گرفته و مچ آن به خشكي متصل شده باشد.
دليران فرنگي هم مرتبا از شهر بيرون مي‌آمدند و خود را به اردوگاه عبد المؤمن مي‌رساندند و دستبردي مي‌زدند و تند بر مي‌گشتند.
بدين جهة عبد المؤمن دستور داد در سمت غرب شهر ديواري بسازند كه مانع خروج آنان گردد.
يك بار با حسن بن علي كه قبلا فرمانرواي مهديه بود سوار كشتي شد و شهر را از دريا دور زد و از استحكام و استواري شهر بيمناك شد و دانست كه آن شهر را با جنگ، چه از دريا و چه از خشكي نمي‌توان فتح كرد و جز دفع الوقت و طولاني ساختن مدت زد و خورد چاره ديگري ندارد.
به حسن بن علي گفت: «چطور شد كه تو از حصاري به اين محكمي فرود آمدي و آن را ترك كردي؟» جواب داد: «براي اينكه مردان مورد اعتماد من كم بودند و
ص: 50
خواربار و آذوقه هم نداشتم، و تقدير الهي نيز چنين مي‌خواست.» عبد المؤمن گفت: «راست مي‌گوئي.» و از دريا برگشت و دستور داد كه غلات و ساير مواد غذائي را گرد آوري كنند و از جنگ دست بر دارند.
هنوز جز مدت كوتاهي نگذشته بود كه در اردوگاه او در توده بزرگ از گندم و جو مانند دو كوه به وجود آمد.
كساني كه از راه دور به آن اردوگاه نزديك مي‌شدند، مي‌پرسيدند:
«اين كوه‌ها چه وقت در آن جا به وجود آمده‌اند؟» و وقتي در جوابشان گفته مي‌شد كه «آنها دو توده بزرگ از گندم و جو هستند» از انجام اين كار به حيرت مي‌افتادند.
محاصره شهر مدتي به طول انجاميد و درين مدت، شهر سفاقس، همچنين طرابلس و جبال نفوسه و قصور افريقيه و آنچه وابسته بدان بود همه به اطاعت عبد المؤمن در آمدند.
عبد المؤمن شهر قابس را نيز به ضرب شمشير گرفت و پسر خود، ابو محمد عبد اللّه را با قشوني روانه ساخت و او هم شهرهايي را گشود.
مردم شهر قفصه نيز وقتي قدرت و توانائي عبد المؤمن را ديدند با هم متفق شد كه به اطاعت از او مبادرت ورزند و شهر را تسليم او كنند.
بدين جهة، فرمانرواي شهر قفصه، يحيي بن تميم بن معز، و عده‌اي از بزرگان شهر جمع شدند و براي ملاقات عبد المزمن به حركت در آمدند.
وقتي حاجب عبد المؤمن، او را از آمدن ايشان آگاه ساخت، عبد المؤمن به او گفت: «تو اشتباه مي‌كني و آنها اهل قفصه نيستند.» گفت: «من اشتباه نمي‌كنم.» عبد المؤمن گفت: «چگونه ممكن است چنين باشد در صورتي كه مهدي (يعني محمد بن تومرت) مي‌گويد كسان ما درختان اين شهر را قطع مي‌كنند و ديوارهاي آن را فرو مي‌ريزند؟ معذلك ما آنان
ص: 51
را مي‌پذيريم و از تقصيراتشان مي‌گذريم تا آنچه خداوند مشيت فرموده انجام شود.» و گروهي از ياران خود را به سوي ايشان فرستاد.
شاعري از اهالي قفصه، عبد المؤمن را در قصيده‌اي مدح گفت كه مطلع آن اين بود:
ما هز عطفيه بين البيض و الاسل‌مثل الخليفة عبد المؤمن بن علي (يعني: هيچ كس مانند خليفه عبد المؤمن بن علي در ميان شمشيرها و نيزه‌ها جلوه ننموده و هنر نمائي نكرده است.) عبد المؤمن هزار دينار به او صله داد.
در بيست و دوم ماه شعبان اين سال ناوگان فرمانرواي صقليه رسيد كه يكصد و پنجاه كشتي از نوع سيني بود و مقداري هم كشتي نوع طريده داشت.
اينها از جزيره يابسه مي‌آمدند كه جزء شهرهاي اندلس محسوب مي‌شد.
اهالي جزيره را گرفته و اسير كرده بودند و با خود مي‌آوردند كه پادشاه فرنگيان، براي آنها پيام فرستاده و دستور داده بود كه به مهديه بروند.
آنها نيز در موعد مقرر رهسپار مهديه شده بودند.
وقتي به مهديه نزديك شدند بادبانهاي خود را پائين آوردند كه داخل بندر شوند.
ولي ناوگان عبد المؤمن براي روبرو شدن با آنها از لنگرگاه خارج گرديدند.
همه لشكريان او نيز سوار شدند و بر كرانه دريا ايستادند.
كثرت آن سپاه انبوه به نظر فرنگيان بسيار بزرگ و پر هيبت جلوه كرد به نحوي كه ترس و بيم در دل‌هاي ايشان راه يافت.
در همان حال عبد المؤمن روي خود بر خاك مي‌ماليد و گريه
ص: 52
مي‌كرد و از خداوند براي مسلمانان فتح و پيروزي مي‌خواست.
ناوگان دو طرف در دريا به جنگ پرداختند.
در اين جنگ كشتي‌هاي فرنگيان شكست خوردند و مجددا بادبان‌هاي خود را بر افراشتند و گريختند.
مسلمانان با كشتي‌هاي خود به تعقيب ايشان پرداختند و هفت كشتي از آنها به غنيمت گرفتند.
اگر مسلمانان نيز بادبان كشتي‌هاي خود را بر افراشته بودند مي‌توانستند كشتي‌هاي بيشتري از دشمن بگيرند.
اين كاري حيرت آور و فتحي تازه بود.
ناوگان مسلمانان مظفر و پيروزمند بازگشتند و عبد المؤمن اموالي را كه به غنيمت گرفته شده بود ميان ايشان پخش كرد.
اهالي مهديه از كمكي كه براي ايشان رسيده بود نتيجه‌اي نگرفتند و مأيوس شدند.
ولي در برابر محاصره شهر خود پايداري نشان دادند و مدت شش ماه، تا آخر ذي الحجه اين سال، مقاومت كردند.
در اين وقت ده تن از شهسواران فرنگي به خدمت عبد المؤمن رسيدند و براي جان و مال خود امان خواستند تا آنچه در مهديه دارند بر گيرند و به شهرهاي خود باز گردند.
خواربار و ذخائر ايشان به پايان رسيده بود تا جائي كه از گوشت اسبان خود تغذيه مي‌كردند.
عبد المؤمن اسلام را بر ايشان عرضه كرد و آنان را به قبول اسلام فرا خواند.
ولي آنان اين پيشنهاد را نپذيرفتند و بدين امر تن در ندادند.
معذلك چند روز مرتبا در رفت و آمد بودند و با چرب‌زباني از عبد المؤمن دلجوئي مي‌كردند.
سرانجام عبد المؤمن درخواست آنان را پذيرفت و به ايشان امان داد و كشتي‌هائي در اختيارشان گذاشت كه سوار شدند و از مهديه
ص: 53
رفتند.
فصل زمستان و سردي هوا و تلاطم دريا بود. بدين جهة اكثر آنها غرق شدند و از آنها فقط عده قليلي به صقليه رسيدند.
فرمانرواي صقليه گفته بود: «اگر عبد المؤمن ياران ما را در مهديه بكشد ما هم مسلماناني را كه در جزيره صقليه هستند خواهيم كشت. و زنان و فرزندانشان را اسير خواهيم كرد و اموالشان را خواهيم گرفت.
ولي خداوند آن فرنگيان را به دست عبد المؤمن نكشت، بلكه همه را در آب غرق كرد.
مدت تسلط فرنگيان بر شهر مهديه دوازده سال بود.
عبد المؤمن بامداد روز دهم محرم سال 555 هجري داخل مهديه شد و اين سال را «سال پنجها» ناميد.
او مدت بيست روز در مهديه ماند و اوضاع آنجا را مرتب نمود و از ديوار شهر آنچه شكافته شده بود ترميم و نوسازي كرد. و از خواربار و مردان جنگي و مهمات، ذخائر كافي بدانجا منتقل ساخت.
يكي از ياران خود را نيز عهده‌دار اداره امور مهديه كرد.
حسن بن علي را هم كه قبلا فرمانرواي مهديه بود با او فرستاد و به او امر كرد كه در كارهاي خود از نظرات امير حسن پيروي كند.
عبد المؤمن، همچنين، قسمت‌هائي از مهديه را به اقطاع در اختيار امير حسن گذاشت و خانه‌هاي گرانبهائي نيز براي سكونت به او بخشيد.
با فرزندان او نيز به همين قسم رفتار كرد.
آنگاه در ماه صفر اين سال، يعني سال 555 هجري به سوي شهرهاي غرب رفت.

حمله عبد المؤمن بر اعراب‌

عبد المؤمن وقتي از كار مهديه فراغت يافت و خواست به غرب
ص: 54
برگردد، اميران عرب را كه از قبيله بني رياح بودند و در افريقيه بسر مي‌بردند، جمع كرد و به ايشان گفت: ياري دادن اسلام بر ما واجب شده چون كار مشركان در اندلس بالا گرفته و بر بسياري از شهرهايي كه در دست مسلمانان بود تسلط يافته‌اند. هيچكس مانند شما با آنان جنگ نمي‌كند. در آغاز پيشرفت اسلام آن شهرها به دست شما گشوده شد و اكنون نيز بدست شما دشمن از آن نواحي دور مي‌شود. ما از شما ده هزار سوار مي‌خواهيم كه مددكار و دلير باشند و در راه خدا جهاد كنند.
ايشان در پاسخ گفتند: «فرمان شما را گوش مي‌دهيم و اطاعت مي‌كنيم.» عبد المؤمن ايشان را در انجام اين امر به خداوند بزرگ و قرآن كريم سوگند داد.
آنان نيز سوگند خوردند و با او به گردنه كوه زغوان رفتند.
يكي از آنها مردي بود كه يوسف بن مالك خوانده مي‌شد و از امراي ايشان و رؤساي قبائل آن ناحيه محسوب مي‌شد.
او شب هنگام پيش عبد المؤمن آمد و پنهاني به او گفت: «اين اعراب از رفتن به اندلس اكراه دارند و مي‌گويند عبد المؤمن از اين كار هيچ غرضي ندارد جز اينكه ما را از شهرهاي خود آواره سازد.» عبد المؤمن گفت: «خداوند بزرگ خائن را گرفتار كند.» همينكه شب دوم فرا رسيد. اعراب به سوي عشيره‌هاي خود گريختند و داخل بيابان شدند. و از ايشان هيچ كس جز يوسف بن مالك باقي نماند بدين جهة عبد المؤمن او را يوسف راستگو خواند.
اما درباره اعراب هيچ حرفي ديگر نزد و همچنان به سوي مغرب شتافت تا نزديك قسنطينه رسيد.
آنجا در محلي سبز و خرم كه «وادي النساء» ناميده مي‌شد فرود آمد و منزل كرد.
ص: 55
فصل بهار بود و گل و گياه در همه جا ديده مي‌شد.
عبد المؤمن در آن جا اقامت گزيد. و راه‌ها را بست. از اردوگاه او نيز هيچ كس حق بيرون رفتن نداشت.
اين وضع بيست روز ادامه يافت.
در نتيجه، مردم شهرها آرام گرفتند و از آن سپاه انبوه، با وجود كثرت و عظمتي كه داشت، بي‌خبر ماندند.
سپاهيان عبد المؤمن مي‌گفتند: «او را هيچ چيز تحريك نمي‌كند جز خبري كه از اندلس برايش برسد.» پس از بيست روز عبد المؤمن به قصد اندلس دستور حركت داد.
اعرابي كه از او رميده بودند و به بيابان گريخته بودند وقتي ديدند سر و صداي قشون عبد المؤمن خوابيده، از جانب او آسوده خاطر شدند و برگشتند و در شهرهاي مألوف خود سكونت گزيدند و استقرار يافتند.
عبد المؤمن، همينكه از بازگشت ايشان آگاه شد، دو پسر خود، ابو محمد و ابو عبد الله را با سي هزار مرد جنگي از بزرگان و دليران موحدان، به سر وقت ايشان گسيل داشت.
دو برادر با قشوني كه در اختيار داشتند به سرعت حركت كردند و بيابان‌ها را درنورديدند و پيش رفتند.
اعراب هنگامي از اين حمله آگاه شدند كه آن سپاه انبوه بطور غافلگيرانه و ناگهاني در پشت سرشان بود آنهم از طرف صحرا كه اعراب اگر خواستند مجددا به صحرا برگردند راهشان بسته باشد.
اين اعراب، تازه در جنوب قيروان نزديك كوهي كه آن را جبل القرن مي‌خواندند فرود آمده بودند.
در آن جا هشتاد هزار خانوار زندگي مي‌كردند.
مشاهير سركردگان آنان عبارت بودند از: ابو محفوظ محرز بن زياد، و مسعود بن زمام، و جبارة بن كامل و چند تن ديگر.
وقتي لشكريان عبد المؤمن برايشان دست يافتند، وحشت زده
ص: 56
شدند و با يك ديگر اختلاف پيدا كردند.
در نتيجه، مسعود و جبارة بن كامل با كسان و افراد خانواده‌هاي خود گريختند.
ولي محرز بن زياد بر جاي ماند و اعراب را به پايداري و پيكار امر كرد. اما به او گوش ندادند و توجهي ننمودند.
بنابر اين خود او با گروهي از اعراب ايستادگي كرد.
موحدان در دهه ميانه ربيع الاخر اين سال با اعراب به پيكار پرداختند.
هر دو گروه در جنگ پايداري نشان داد.
ميان آنان زد و خورد به شدت رسيد و كشتار بسيار شد.
تصادفا محرز بن زياد نيز كشته شد و سرش بالاي نيزه رفت.
اعراب كه چنين ديدند پا به فرار نهادند و خانه‌ها و زنان و فرزندان و اموال خود را رها كردند.
آنچه از اعراب مانده بود همه را به نزد عبد المؤمن بردند كه او هم در همين منزل اقامت داشت.
عبد المؤمن دستور داد كه آن زنهاي پاكدامن و بي‌گناه اعراب را از آسيب حفظ كنند.
او اين زنان را با مراقبت و مهرباني و نيكي به شهرهاي غرب برد و با ايشان همان رفتاري كرد كه با زنان و فرزندان ابثج [ (1)] كرده بود.
______________________________
[ (1)]- در چند فصل قبل اين كلمه را بجاي «ابثج»، همه جا «ابتح» آورده است و به نظر مي‌رسد كه يكي از اين دو، غلط چاپي باشد.
چون صحيح اين كلمه را نتوانستم پيدا كنم به نقل عين متن كه در اين جا «ابثج» است، پرداختم.
(مترجم)
ص: 57
بعد همانند كاري كه قبيله ابثج كرده بودند، نمايندگاني از قبيله بني رياح به دنبال زنان و فرزندانشان آمدند.
عبد المؤمن در حق آنان نيكي و مهرباني بسيار كرد و بستگانشان را به ايشان برگرداند.
در نتيجه اين محبت‌ها هيچكس از آن اعراب باقي نماند مگر اينكه مريد عبد المؤمن شد و زير فرمان او در آمد.
عبد المؤمن نيز آنان را مورد نوازش قرار مي‌داد و در حقشان احسان مي‌كرد و ابراز محبت مي‌نمود.
بعد، طبق همان شرطي كه اول كرده بود، آنان را به سرحدات اندلس فرستاد.
استخوان‌هاي اعرابي كه در آن جنگ به قتل رسيده بودند در نزديك جبل القرن گرد آوري و توده شد كه روزگار درازي مانند تلي بزرگ باقي ماند و از دور به نظر تماشائيان مي‌رسيد.
مردم افريقيه، كه تحت نظر نايبان عبد المؤمن اداره مي‌شد، آرام گرفتند و آسوده خاطر به زندگي خود ادامه دادند.
از اميران عرب نيز جز مسعود بن زمام و طايفه او كه در اطراف شهرها به سر مي‌بردند هيچ كس نبود كه از اطاعت عبد المؤمن خارج باشد.

غرق شدن بغداد

در اين سال، در دوم ربيع الاخر، دجله طغيان كرد و آب آن رو به فزوني نهاد.
آب نهر قورج [ (1)] از سطح بغداد تجاوز كرد و مد آب به سوي
______________________________
[ (1)]- قورج (به فتح راء): نام نهري است ميان قاطول و بغداد. و از آن جا هنگام سيل، بغداد در معرض غرق شدن قرار مي‌گيرد.
اين نهر بنا به تقاضاي مردم آن ناحيه به امر كسري انوشيروان ساخته شد.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 58
شهر روي آورد.
صحراها و خندق شهر از آب پر شد.
آب به ديوار شهر صدمه رساند و روز دوشنبه نوزدهم اين ماه در آن رخنه‌اي پديد آورد.
اما هنوز قسمت‌هاي ديگري از ديوار شهر در برابر آب سدي ايجاد كرده بود.
بعد آب در ديوار رخنه ديگري به وجود آورد.
ولي در جلوگيري از آن اهمال كردند و گمان بردند كه كم كم از ديوار عقب مي‌كشد و فرو مي‌نشيند.
اما آب رفته رفته غلبه كرد تا جائي كه جلوگيري از آن دشوار شد. و اماكن و محلاتي از قبيل قراح ظفر، و اجمه، و مختاره، و مقتديه، و درب القيار، و خرابه ابن جرده، و ريان، و قراح قاضي، و قسمتي از قطيعه، و قسمتي از باب الازج و همچنين قسمتي از مأمونيه، و قراح ابو الشحم، و قسمتي از قراح ابن رزين و قسمتي از ظفريه زير آب رفتند.
آب از زير زمين به سوي خانه‌ها و ساير اماكن نفوذ كرد و همه جا راه يافت بطوريكه اين اماكن سقوط كردند و مردم مجبور شدند به ساحل غربي بروند.
اجرت عبور دادن از آب بالا رفت و به چند دينار رسيد و كسي نمي‌توانست چنين پولي را بپردازد.
بعد آب كاهش يافت و ديوار بغداد ويران گرديد و آبهائي كه از ديوار داخل شهر شده بود به محله‌هائي كه هنوز آب در آنها راه نيافته بود نفوذ كرد و خرابي بسيار به بار آورد.
محله‌ها به صورتي در آمدند كه شناخته نمي‌شدند زيرا تبديل به تل‌هائي گرديده بودند.
بدين جهة مردم حدود خانه‌هاي خود را به تخمين به دست مي‌آوردند.
ص: 59
اما در ساحل غربي دجله نيز مقبره احمد بن حنبل و عده‌اي ديگر از قبرها زير آب رفتند و قبرهائي كه تازه ساخته شده بودند ويران گرديدند و اجساد مردگان بر روي آب افتادند.
مشهد كاظمين و حربيه نيز همين حال را يافت و طغيان آب مصيبت بزرگي بود.

بازگشت امير سنقر همداني به شهر لحف و شكست خوردن او

در اين سال امير سنقر همداني به سوي سرزمين اقطاعي خود كه قلعه ماهكي و شهر لحف بود، بازگشت.
شهر لحف را خليفه عباسي به اقطاع به امير قايماز عميدي واگذار كرده بود.
امير سنقر كه چهار صد سوار در اختيار داشت رسولي را به نزد امير قايماز فرستاد و پيام داد كه: «از شهر من برو.» امير قايماز از اين كار خودداري كرد.
امير سنقر هم به سركوبي او شتافت.
جنگ شديدي ميان آنان رخ داد كه در نتيجه، امير قايماز عميدي شكست خورد و به بدترين حال به بغداد بازگشت.
خليفه عباسي از اين حال بر آشفت و با لشكريان خود به سروقت امير سنقر شتافت.
همينكه به نعمانيه رسيد قشون خود را همراه امير ترشك فرستاد و خود به بغداد مراجعت كرد.
ص: 60
امير ترشك براي پيكار با امير سنقر همداني حركت كرد. امير سنقر گريزان شد و به كوه‌ها پناه برد.
امير ترشك آنچه تعلق به سنقر و قشون او داشت، از اموال و اسلحه و غيره، همه را به غارت برد.
وزير امير سنقر را نيز اسير كرد و از ياران سنقر هر كه را ديد به قتل رساند.
بعد نزديك قلعه ماهكي فرود آمد و چند روز آن قلعه را در محاصره گرفت.
سپس به بند نيجين بازگشت و مژده فتح و پيروزي خود را به بغداد فرستاد.
اما امير سنقر كه شكست يافته بود خود را به ملكشاه رساند و از او ياري خواست.
ملكشاه نيز براي كمك به او پانصد سوار فرستاد. امير سنقر با نيروي تازه‌اي كه يافته بود برگشت و نزديك قلعه‌اي كه در آنجا بود فرود آمد.
ياران امير سنقر نيز در شهرها دست به چپاول و تبهكاري گذاشتند.
امير ترشك كه چنين ديد رسولي را به بغداد فرستاد و كمك خواست.
براي او كمك فرستاده شد.
امير سنقر خواست كه به امير ترشك حمله برد و كار او را بسازد ولي امير ترشك كه از اين موضوع آگاه شده بود احتراز كرد و خود را به دام نينداخت.
بنابر اين امير سنقر دست به خدعه و فريبكاري زد و رسولي را به خدمت امير ترشك گسيل داشت و ازو درخواست كرد كه ميانه او و خليفه عباسي را اصلاح كند و آشتي دهد.
اما امير ترشك فرستاده او را به زندان انداخت و با عده‌اي قليل
ص: 61
از ياران خود سوار شد و به سروقت سنقر رفت و شبانه بر او حمله برد.
در نتيجه اين شبيخون، امير سنقر و يارانش شكست خوردند و گريختند و بسياري از آنها كشته شدند.
امير ترشك اموال و چارپايان و تمام چيزهائي را كه به آنان تعلق داشت به غنيمت گرفت.
امير سنقر با بدني مجروح از مهلكه رهائي يافت.

آشوب در ميان مردم استر آباد

در اين سال در استر آباد ميان علويان و شيعياني كه پيروان ايشان بودند و شافعيان و كساني كه به آنان بستگي داشتند آشوب بزرگي بر پا شد.
علت بروز اين فتنه آن بود كه امام محمد هروي به استرآباد رسيد و مجلس وعظ منعقد ساخت.
قاضي استرآباد، ابو نصر سعد بن محمد بن اسماعيل نعيمي، نيز شافعي مذهب بود.
علويان و شيعياني كه پيرو ايشان بودند به شافعيان و اتباع آنان در استر آباد حمله بردند.
ميان اين دو طائفه فتنه بزرگي واقع شد و جنگ و زد و خوردي روي داد كه علويان پيروزي يافتند.
گروهي از شافعيان كشته شدند. قاضي شهر مضروب گرديد و خانه او، همچنين خانه‌هاي كسان او، غارت گرديد. و با آنان بيرون از حد و حساب رفتار ناپسند شد.
شاه مازندران وقتي اين خبر را شنيد به طبعش گران آمد و علويان را خواست و رفتارشان را نكوهش كرد و با اينكه خود نيز شيعه بود و شديدا به مذهب تشيع علاقه داشت در تقبيح اعمال علويان
ص: 62
مبالغه نمود. جيره‌ها و مقرري‌هائي كه داشتند قطع كرد و خراج‌ها و مصادراتي نيز بر توده مردم بست.
بدين ترتيب بسياري از آنان پراكنده شدند و قاضي به منصب خود بازگشت و فتنه خوابيد.

درگذشت ملك محمد بن محمود بن محمد بن ملكشاه‌

در اين سال، در ماه ذي الحجه، ملك محمد بن محمود بن محمد دار فاني را بدرود گفت.
اين همان كسي بود كه خواهان سلطنت بود و بغداد را محاصره كرد و پس از چندي از آن جا بازگشت.
ملك محمد به بيماري سل مبتلي شد و اين بيماري ادامه يافت و سرانجام او را در همدان از پاي در آورد.
او در ربيع الاخر سال 522 هجري به جهان آمده بود.
هنگامي كه زمان مرگ او فرا رسيد به سرداران و سپاهيان خود دستور داد كه سوار شوند.
اموال و جواهر و كنيزكان زيبا روي و غلامان خود را نيز حاضر كرد.
آنگاه از بالاي رواقي كه مسلط بر صحنه پائين بود مشغول تماشاي آنان شد.
وقتي با ديده حسرت نگريست به گريه افتاد و گفت: «اين سرداران و سپاهيان و اموال و غلامان و كنيزان ذره‌اي بلا را از سرم دور نمي‌سازند و لحظه‌اي مهلت زندگاني مرا طولاني‌تر نمي‌كنند.» بعد همه را مرخص كرد.
اموال نيز، پس از آنكه ملك محمد مقدار زيادش را پخش كرد، به خزانه برگشت.
ملك محمد شاهزاده‌اي بردبار و جوانمرد و خردمند بود و در
ص: 63
كارها دورانديشي بسيار روا ميداشت.
فرزندي خردسال داشت. او را به آقسنقر احمديلي سپرد و گفت:
«من ميدانم كه سرداران و سپاهيانم از چنين كودكي اطاعت نخواهند كرد. او را به وديعه پيش تو مي‌گذارم. او را با خود به شهرهاي خود ببر.» امير آقسنقر احمديلي نيز فرزند ملك محمد را با خود به شهر مراغه برد.
پس از درگذشت ملك محمد ميان اميران او اختلاف افتاد.
عده‌اي ملكشاه برادر او را مي‌خواستند و عده‌اي ديگر هواخواه سليمانشاه بودند.
دسته اخير اكثريت داشت.
عده‌اي نيز ارسلان را مي‌خواستند كه با امير ايلدگز بود.
اما ملكشاه، او از خوزستان حركت كرد در حاليكه امير دكلا، صاحب فارس، و امير شمله تركماني و امراء ديگري نيز همراهش بودند.
وقتي به اصفهان رسيد، ابن خجندي شهر را تسليم او كرد و وجوهي نيز برايش گرد آورد و بدو داد.
ملكشاه قشوني هم به همدان فرستاد و اميران و كسان ملك محمد را به اطاعت از خود دعوت كرد.
ولي آنان به اين كار تن در ندادند چون ميانشان اتفاق نبود و اكثرشان سليمانشاه را مي‌خواستند.

گرفتن شهر حران از نور الدين و برگرداندن شهر بدو

در اين سال نور الدين محمود بن زنگي، فرمانرواي حلب، به
ص: 64
بيماري سختي گرفتار گرديد به نحوي كه شايع شد او مرده است.
نور الدين در قلعه حلب اقامت داشت و با او برادر كوچكترش، امير اميران، بود.
امير اميران، به خيال مرگ برادر، مردم را جمع كرد و قلعه حلب را در حلقه محاصره گرفت.
از طرف ديگر، امير شيركوه كه بزرگترين امراء نور الدين محمود به شمار مي‌رفت، در شهر حمص بود. او نيز به شنيدن خبر مرگ نور الدين به سوي دمشق رهسپار گرديد كه آنجا را به تصرف خويش در آورد.
در دمشق برادرش، نجم الدين ايوب، حكومت مي‌كرد.
نجم الدين برادر خود را با طرز رفتاري كه در پيش گرفته بود مورد نكوهش قرار داد و گفت:
«تو ما را به هلاك مي‌اندازي! مصلحت اين است كه به شهر حلب برگردي، و اگر نور الدين زنده بود، در چنين موقعي به او خدمت كني. و اگر هم مرده بود ما در دمشق هر كاري كه دلمان خواست مي‌توانيم، با سرزميني كه قلمرو اوست، بكنيم.» امير شيركوه نيز شتابان به حلب برگشت و از قلعه بالا رفت و خود را به نور الدين رساند.
نور الدين براي اينكه شايعه مرگ خود را از ميان ببرد، در آستانه پنجره قلعه نشست تا مردم او را به چشم خود ببينند.
مردم او را ديدند و با وي گفت و گو كردند.
وقتي او را زنده يافتند از اطراف برادرش، امير اميران، پراكنده گرديدند.
امير اميران نيز به شهر حران رفت و آن جا را تصرف كرد.
نور الدين همينكه شفا يافت رهسپار حران گرديد تا آن شهر را از چنگ برادر خود خلاص كند.
برادرش، وقتي خبر حركت او را شنيد، از چنگ او فرار كرد
ص: 65
و فرزندان خود را در قلعه حران گذاشت.
نور الدين حران را به تصرف در آورد و آنرا به زين الدين علي، نايب برادرش قطب الدين صاحب موصل، سپرد.
پس از تصرف حران حركت كرد و رهسپار رقه گرديد. در رقه فرزندان اميرك جاندار بودند كه از بزرگان امراء به شمار مي‌رفت.
و پس از درگذشت وي فرزندانش در رقه مانده بودند.
وقتي نور الدين در نزديك رقه فرود آمد جماعتي از امراء پاي ميانجيگري در پيش گذاشتند و از فرزندان اميرك جاندار شفاعت كردند.
نور الدين ازين حركت به خشم آمد و گفت: «پس براي چه از فرزندان برادرم، وقتي شهر حران را از ايشان گرفتم، شفاعت نكرديد، در صورتي كه شفاعت از آنان به نظر من پسنديده‌ترين كار محسوب مي‌شد؟!» و شفاعتشان را نپذيرفت و شهر رقه را از دست فرزندان اميرك جاندار گرفت.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال خليفه عباسي، المقتفي لامر اللّه، بيمار شد و بيماري او شدت پيدا كرد.
همينكه شفا يافت طبل‌هاي بشارت در بغداد نواخته شد و صدقاتي از طرف خليفه و اعيان و ارباب دولت به بينوايان دادند.
در بغداد يك هفته تعطيل كردند و دكان‌ها را بستند.
در اين سال امير ترشك به بغداد بازگشت.
هيچكس از بازگشت او خبردار نشد مگر هنگامي كه او خود را با شمشير و كفن در پاي عمارت «التاج» كه اقامتگاه خليفه بود،
ص: 66
انداخت و از رفتار خود پوزش خواست.
او نسبت به خليفه عصيان ورزيده و ازو برگشته و به عجم پيوسته بود.
در اين زمان پشيمان بازگشت و پوزش خواست و خليفه نيز از گناهش در گذشت و ازو راضي شد. و به او اجازه داد كه وارد دار الخلافه شود.
مبالغي نيز بدو بخشيد.
در اين سال، در ماه جمادي الاولي، محمد بن انر، صاحب قهستان، قشوني به شهر اسماعيليان فرستاد تا خراجي را كه برايشان بسته بود از ايشان بگيرد.
اسماعيليان از كوه‌ها بر لشكريان او فرود آمدند و جمعي كثير از آنان را كشتند.
اميري را هم كه سردار آن سپاه بود و «قيبه» نام داشت دستگير كردند و اسير ساختند.
اين امير كه داماد محمد بن انر بود، نزد اسماعيليان چند ماه در اسارت به سر برد تا اينكه دختر خود را به عقد ازدواج رئيس اسماعيليان، علي بن حسن، در آورد و از اسارت رهائي يافت.
در اين سال شرف الدين علي بن ابو القاسم منصور بن ابو سعد صاعدي در گذشت.
او قاضي نيشابور بود.
فوت او در ماه رمضان اتفاق افتاد و در ري نيز از دار جهان رفت.
او را در آرامگاه محمد بن حسن شيباني، دوست و يار ابو حنيفه، رضي اللّه عنهما، دفن كردند.
خود قاضي نيشابور نيز حنفي بود.
ص: 67

555 (وقايع سال پانصد و پنجاه و پنجم هجري قمري)

رفتن سليمانشاه به همدان‌

در اوائل اين سال سليمانشاه از موصل به همدان رفت تا زمام امور سلطنت را در دست گيرد.
پيش از اين شرح گرفتار كردن و بردن او به موصل داده شد.
علت رفتن او به همدان اين بود كه وقتي ملك محمد بن سلطان محمود بن محمد بن ملكشاه در گذشت، بزرگان امراء او از همدان كسي را به خدمت اتابك قطب الدين مودود بن زنگي، فرمانرواي موصل، فرستادند و از او درخواست كردند كه ملك سليمانشاه پسر سلطان محمد بن ملكشاه را پيش ايشان بفرستد تا سلطنت را بدو بسپارند.
ميان ايشان چنين قرار گذارده شد كه ملك سليمانشاه به سلطنت برسد و سلطان شود و قطب الدين مودود هم اتابك او باشد. جمال- الدين، وزير قطب الدين هم وزير سليمانشاه گردد. زين الدين علي، سردار سپاهيان موصل، نيز سپهسالار سليمانشاه شود.
ص: 68
بر اين قرار سوگند ياد كردند و عهد و پيمان بستند.
آنگاه سليمانشاه با اموال بسيار و ساز برگ و آلات جنگ و چارپايان و لوازم ديگري كه پسنديده سلاطين است مجهز گرديد و رهسپار همدان شد.
امير زين الدين علي نيز با سپاهيان موصل او را همراهي مي‌كرد.
وقتي كه به شهرهاي جبل رسيدند سرداران و سپاهيان به آنان روي آوردند و هر روز طائفه‌اي و اميري را براي ديدن سليمانشاه مي‌فرستادند.
بدين ترتيب سپاهي بسيار انبوه در اطراف سليمانشاه گرد آمد.
بطوريكه زين الدين علي از انبوهي سپاه ترسيد و بر جان خود بيمناك شد زيرا از تسلطي كه آنان بر سلطان پيدا كرده بودند و گستاخي و بي‌ادبي‌هائي كه نسبت به او روا مي‌داشتند چيزهائي ديد كه آن ترس را ايجاب مي‌كرد.
بنابر اين به موصل بازگشت.
وقتي او از سليمانشاه برگشت، كار سليمانشاه سر و ساماني پيدا نكرد و موضوع بدلخواه وي تمام نشد.
او را در ماه شوال سال 556 هجري قمري لشكريان همدان، دم دروازه همدان دستگير كردند.
آنگاه به نام ارسلانشاه، پسر ملك طغرل، خطبه سلطنت خواندند.
ارسلانشاه همان كسي بود كه امير ايلدگز با مادرش ازدواج كرده بود.
اين موضوع- اگر خداي بزرگ بخواهد- در جاي خود مشروحا ذكر خواهد شد.

درگذشت الفائز خليفه مصر و فرمانروائي العاضد العلويين‌

در اين سال، در ماه صفر، الفائز بنصر اللّه ابو القاسم عيسي بن
ص: 69
اسماعيل، فرمانرواي مصر، در گذشت.
مدت خلافت او در حدود شش سال و دو ماه بود.
هنگامي كه بر مسند خلافت نشست، همچنانكه گفتيم، فقط پنج سال داشت.
پس از درگذشت او، صالح بن رزيك وارد قصر خلافت شد و يكي از خدام سالخورده را خواست و پرسيد: «در اين جا چه كسي براي خلافت شايستگي دارد؟» جواب داد: «در اين جا عده‌اي هستند.» آنگاه به ذكر نام‌هاي ايشان پرداخت و ميان آنها مردي سالخورده را نام برد.
صالح بن رزيك دستور داد كه آن مرد را احضار كنند.
ولي يكي از ياران صالح پنهاني به او گفت: «آيا عباس از تو دور انديش‌تر نبود كه از بزرگسالان صرف نظر كرد و كودكي خردسال را براي خلافت برگزيد و خود صاحب اختيار مطلق العنان شد و در همه كار استبداد داشت؟» صالح كه اين را شنيد آن مرد را به جاي خود برگرداند و بعد دستور داد كه العاضد لدين اللّه ابو محمد عبد اللّه بن يوسف بن حافظ احضار كنند.
العاضد، پدرش خليفه نبود و خود نيز در آن وقت نوجواني بود كه تازه داشت به مرحله بلوغ ميرسيد.
امير صالح براي خلافت او بيعت گرفت و دختر خود را نيز به عقد او در آورد و از جهيز چيزهائي كه نظائرش شنيده نشده بود همراه او فرستاد.
اين زن پس از در گذشت العاضد و افتادن كارها از دست علويان به دست تركان نيز زنده ماند و شوهر ديگري اختيار كرد.
ص: 70

درگذشت خليفه عباسي المقتفي لامر اللّه و ذكر برخي از صفات او

در اين سال امير المؤمنين المقتفي لامر اللّه ابو عبد اللّه محمد بن المستظهر باللّه ابو العباس احمد بن المقتدي بامر اللّه، رضي اللّه عنه، در گذشت.
وفات او در دوم ماه ربيع الاول اتفاق افتاد.
علت مرگ او بيماري تراقي بود (كه مرضي است مربوط به ترقوه يعني دو استخوان بالاي سينه و زير گردن در سمت راست و چپ).
او در تاريخ دوازدهم ربيع الاخر 489 هجري قمري به جهان آمده بود.
مادر او «ام ولد» [1] بود و ست السادة نزهة حبشيه خوانده مي‌شد.
مدت خلافت المقتفي لامر اللّه بيست و چهار سال و سه ماه و شانزده روز بود.
بيماري او همانند بيماري پدرش المستظهر باللّه بود چون او هم به بيماري تراقي در گذشت.
______________________________
[ (1)]- ام ولد يعني مادر فرزند. و آن كنيزي است كه از مولاي خود آبستن شود.
در اصطلاح فقه ام ولد كنيزي را مي‌گويند كه به نطفه مالك خود پسر يا دختر زائيده باشد. و روا نيست كه مالك در حيات خود آن كنيز را بفروشد.
پس از مرگ مالك نيز آن كنيز آزاد مي‌شود و به كسي به ارث نمي‌رسد.
(از لغتنامه دهخدا)
ص: 71
هر دو نيز در ماه ربيع الاول از جهان رفتند.
مقتفي مردي بردبار و جوانمرد و دادگر و نيك رفتار بود و از رجالي شمرده مي‌شد كه عقل و تدبير بسيار داشت.
از روزگار ديلميان تا اين زمان او نخستين كسي بود كه در عراق استبداد و قدرت يافت و به تنهائي، بدون وابستگي به سلطاني كه با وي بود، فرمانروائي كرد.
همچنين، از روزگار المستظهر باللّه تا اين عصر كه مماليك بر خلفا تحكم مي‌كردند، از معتضد كه بگذريم، او نخستين خليفه‌اي بود كه با استفاده از قدرت خلافت به سرداران و سپاهيان و ياران خود تحكم مي‌نمود.
مقتفي شجاع و دلاور بود و شخصا به جنگ مبادرت مي‌ورزيد.
به كساني كه خبر براي او ميرساندند در سراسر شهرها پاداش‌هاي گزاف مي‌داد تا آنكه از هيچ خبري بي‌اطلاع نماند.

خلافت المستنجد باللّه‌

در اين سال، پس از درگذشت مقتفي، مردم براي خلافت با پسرش، امير المؤمنين المستنجد باللّه بيعت كردند.
نام اين خليفه يوسف، و مادرش ام ولد بود كه طاوس خوانده مي‌شد.
مقتفي كنيزك زيبائي داشت كه مادر پسرش، ابو علي، بود.
وقتي بيماري مقتفي رو به سختي نهاد و اين زن از شفا يافتن او مأيوس شد براي عده‌اي از امراء پيام فرستاد و اقطاعات بسيار و اموال بي‌شمار به ايشان وعده داد تا پس از مرگ مقتفي كمك كنند كه پسرش امير ابو علي به خلافت برسد.
پرسيدند: «با آن پسرش كه اكنون وليعهد است چه بايد كرد؟» جواب داد: «همينكه به بالين پدرش رفت او را دستگير خواهيم
ص: 72
كرد.» مستنجد هم هر روز به اطاق پدر خود وارد مي‌شد.
گفتند: «ما چاره‌اي نداريم جز اينكه يكي از بزرگان دولت را در اين كار با خود همدست كنيم.» و براي اين توطئه ابو المعالي پسر كياهراس را برگزيدند و او را به كار دعوت كردند.
ابو المعالي اين پيشنهاد را پذيرفت به شرط آنكه پس از خليفه شدن ابو علي، وزير او گردد.
اين شرط را هم قبول كردند.
وقتي قرار و پيمان‌ها ميان آنان گذارده شد، مادر ابو علي عده‌اي از كنيزكان خود را احضار كرد و كاردهائي به ايشان داد و امر كرد كه وليعهد، المستنجد باللّه، را به قتل برسانند.
مستنجد مأموري داشت كه خردسال و خواجه بود و او را مرتب پيش پدرش، كه بيمار بود مي‌فرستاد تا از احوال وي اطلاع حاصل كند.
او اين بار كه وارد اطاق مقتفي شد كنيزكاني را ديد كه كارد در دست دارند. همچنين ابو علي و مادر او را شمشير بدست يافت.
وقتي پيش مستنجد برگشت، او را از آنچه ديده بود آگاه ساخت.
از طرف ديگر، مادر ابو علي كسي را پيش مستنجد فرستاد و پيغام داد كه: «پدرت در حال مرگ است. ببالين او بيا و شاهد مرگش باش».
مستنجد نيز كه به اوضاع بد گمان شده بود، عضد الدين، پيشكار خليفه، را فرا خواند و او را با گروهي از فراشان همراه خود برد.
او كه به رعايت احتياط زره زير لباس خود پوشيده بود، در حاليكه شمشير بدست داشت وارد اقامتگاه پدرش گرديد.
همينكه داخل شد كنيزكان بر او حمله بردند.
او با شمشير يكي از آنان را زد و مجروح كرد، همچنين يكي
ص: 73
ديگر را زد.
بعد فرياد كشيد و به شنيدن صداي او پيشكار خليفه و فراشان به داخل ريختند.
كنيزكان فرار كردند.
مستنجد برادر خود، ابو علي، و مادر او را گرفت و هر دو را به زندان انداخت.
كنيزكان را نيز دستگير ساخت و عده‌اي از آنان را كشت و عده‌اي ديگر را در آب غرق ساخت.
بدين ترتيب خداوند بلائي را از سر او دور كرد.
وقتي المقتفي لامر اللّه در گذشت، مستنجد براي بيعت نشست و افراد خانواده او و خويشاوندان او با او بيعت كردند.
نخستين فرد ايشان عمومي او ابو طالب بود. بعد، برادرش ابو جعفر بن مقتفي كه از مستنجد بزرگ‌تر بود. سپس وزير عون بن هبيره و قاضي القضاة و اعضاء دولت و علما بيعت كردند.
روز جمعه بنام او خطبه خواندند و مبالغي دينار و درهم نيز نثار كردند.
وزير عون الدين بن هبيره از زبان او حكايت مي‌كرد كه مي‌گفت:
«من پانزده سال قبل رسول خدا (ص) را در خواب ديدم كه فرمود پدرت مدت پانزده سال بر سرير خلافت باقي خواهد ماند. و درست همانطور هم شد كه پيغمبر خدا فرموده بود.
بعد، چهار ماه پيش از مرگ پدرم المقتفي لامر اللّه، بار ديگر حضرت رسول (ص) را در خواب ديدم كه در باب كبير بر من وارد شد. بعد به سر كوه رفت و بر من دو ركعت نماز گزارد. آنگاه پيرهني بر من پوشاند، سپس فرمود: «بگو خدايا مرا هدايت كن و به صورت بنده‌اي در آور كه وي را هدايت كرده‌اي.» و دعاي قنوت را خواند.» المستنجد باللّه وقتي به خلافت رسيد عون الدين بن هبيره را به وزارت خود گماشت.
ص: 74
حكام ولايات را نيز بر مناصب خود در ولايات باقي گذاشت.
باج راهداري و بازرگاني را نيز از ميان برد.
قاضي ابن المرخم را دستگير كرد و گفت: «او بدترين حاكم است» و مبالغ گزافي نيز ازو گرفت.
كتاب‌هاي او را نيز ضبط كرد و از آنها كتبي را كه درباره علوم فلاسفه بود، در ميدان سوزاند.
از جمله آن كتب فلسفي كتاب شفاء ابن سينا و كتاب اخوان الصفا و كتبي نظير اينها بود.
خليفه جديد مقام عضد الدين بن رئيس الرؤسا را كه پيشكار بود بالا برد و به وزير خود دستور داد كه نظرات او را رعايت كند.
قاضي القضاة ابو الحسن علي بن احمد دامغاني را معزول كرد و منصب او را به عبد الواحد ثقفي داد و بدو خلعت بخشيد.

جنگ ميان لشكر خوارزم و تركان برزي‌

در اين سال، در ماه ربيع الاول، دسته‌اي از لشكريان خوارزم به اجحه رفتند و بر يغمر خان بن اودك و تركان برزي كه با وي بودند، حمله بردند و كشتار بسيار كردند.
يغمر خان شكست خورد و گريخت و پيش سلطان محمود بن محمد خان و تركان غز كه با وي بودند رفت و به مناسبت خويشاوندي كه با آنان داشت، بديشان متوسل شد.
يغمر خان گمان مي‌كرد كسي كه خوارزميان را بر او شورانده، اختيار الدين ايثاق است.
او از غزان درخواست كرد كه وي را ياري دهند.
ص: 75

احوال امير مؤيد اي‌ابه در خراسان در اين سال‌

ما ضمن شرح وقايع سال 553 هجري قمري بازگشت مؤيد اي‌ابه را به نيشابور و تسلط او را بر آن شهر ذكر كرديم و گفتيم كه اين بسال 544 اتفاق افتاد.
در سال 555 امير مؤيد وقتي تسلط خود را بر نيشابور و نفوذ خود را در دولت خويش ديد و بسياري سرداران و سپاهيان خود را در نظر گرفت، با مردم، مخصوصا اهالي نيشابور، نيكرفتاري پيشه كرد و زخم‌هاي ايشان را التيام بخشيد و در احسان به ايشان مبالغه كرد.
همچنين، به اصلاح امور ولايات و توابع پرداخت.
ديگر از كارهاي او اين بود كه گروهي از لشكريان خود را به ناحيه اسقيل فرستاد.
در اسقيل جمعي بودند كه سركشي و تمرد مي‌كردند و به ويرانگري و تبهكاري مي‌پرداختند.
امير مؤيد اي‌ابه رسولي را به نزد ايشان فرستاده و پيام داده بود كه فتنه انگيزي و فساد را كنار بگذارند و به فرمانبرداري ازو باز- گردند و راه درستي و صلاح پيش گيرند.
ولي آنها نپذيرفتند و از روشي كه بر ضد وي در پيش گرفته بودند باز نگشتند.
او نيز لشكر انبوهي را پنهاني به سر وقتشان فرستاد كه با آنان
ص: 76
جنگ كردند و ثمره اعمالشان را به آنان چشاندند.
بسياري از ايشان را كشتند و قلعه ايشان را نيز ويران ساختند.
امير مؤيد از نيشابور رهسپار بيهق گرديد و در تاريخ چهاردهم ربيع الاخر اين سال بدانجا رسيد.
قصدش از اين قشون كشي تصرف قلعه خسرو گرد بود. اين دژ بلند و استوار را كيخسرو، پيش از فراغت از كشتن افراسياب، ساخته بود.
در اين قلعه مردان دلاور به سر مي‌بردند و در برابر امير مؤيد اي‌ابه ايستادگي كردند و راه او را بستند.
امير مؤيد قلعه را محاصره كرد و در برابر آن منجنيق‌هائي بر پاي داشت و در جنگ جديت بكار برد.
اهالي قلعه حتي المقدور پايداري نشان دادند تا جائي كه مقاومت ايشان به پايان رسيد.
سرانجام امير مؤيد قلعه را به تصرف خويش در آورد و تمام كساني را كه در قلعه مي‌زيستند بيرون راند و كسي را به نگهباني قلعه گماشت.
آنگاه در تاريخ بيست و پنجم ماه جمادي الاول اين سال از بيهق به نيشابور برگشت.
بعد به هرات رفت ولي از آن جا نتيجه‌اي عايدش نشد. لذا به نيشابور مراجعت كرد.
سپس به شهر كندر رفت كه از توابع طريثيث بود و مردي به نام احمد كه خربنده بود بر آنجا تسلط يافته بود.
احمد گروهي از رنود و راهزنان و تبهكاران را به گرد خود جمع كرده بود.
اين عده شهرهاي زيادي را ويران كردند و بسياري از مردم را كشتند و اموال بي‌شماري را به غنيمت بردند.
فتنه اين گروه براي اهالي خراسان مصيبتي بزرگ و بلائي
ص: 77
سخت ببار آورد كه روز بروز فزوني مي‌يافت.
بدين جهة امير مؤيد اي‌ابه در صدد سركوبي ايشان بر آمد.
آنان كه چنين ديدند به قلعه‌اي كه در اختيار داشتند پناهنده شدند.
جنگ سختي ميان قشون امير مؤيد و آن گروه روي داد. امير مؤيد ارابه‌هاي جنگي به كار انداخت و منجنيق‌هائي بر پا كرد.
در نتيجه، احمد خربنده تسليم شد و به فرمانبرداري از امير مؤيد و ورود در سلك ياران و پيروان او گردن نهاد.
امير مؤيد فرمانبرداري او را پذيرفت و او را بنواخت و مورد اكرام و انعام قرار داد.
ولي بار ديگر از فرمان امير مؤيد سرپيچيد و عصيان ورزيد و در قلعه خود تحصن اختيار كرد.
امير مؤيد آن قلعه را با قهر و غلبه به تصرف در آورد و او را اسير كرد و به بند انداخت و مواظبت كرد.
بعد هم خون او را ريخت و مسلمانان را از آسيب و گزند او آسوده خاطر ساخت.
در ماه رمضان امير مؤيد به ناحيه بيهق رفت و قصد سركوبي مردم آن ناحيه را داشت زيرا از اطاعت او بيرون رفته بودند.
ولي زاهدي از اهالي بيهق به او نزديك شد و ازو استدعا كرد كه بردباري پيشه كند و از گناهان آن مردم در گذرد.
پندها و تذكرات زاهد مؤثر واقع شد و امير مؤيد درخواست او را پذيرفت و از آن جا رفت.
بعد، سلطان ركن الدين محمود بن محمد كسي را به نزد امير مؤيد اي‌ابه فرستاد و حكومت نيشابور و طوس و توابع آن را بر او مقرر داشت و فرمان آن را نيز به وي تسليم كرد.
بنابر اين امير مؤيد در تاريخ چهارم ذي القعده اين سال به نيشابور بازگشت.
ص: 78
مردم از قراري كه ملك محمود و غزان با امير مؤيد داده بودند شادمان شدند، زيرا نيشابور را براي او باقي گذاشته بودند تا اختلافات و فتنه‌ها را از ميان مردم بردارد.

جنگ ميان شاه مازندران و يغمر خان‌

يغمرخان كه گمان مي‌كرد امير ايثاق خوارزميان را به جنگ با وي برانگيخته، پيش تركان غز رفت و به آنان متوسل شد تا در پيكار با امير ايثاق، وي را ياري دهند.
غزان درخواست وي را پذيرفتند و با او به راه نساء و ابيورد روانه شدند و خود را به امير ايثاق رساندند.
امير ايثاق چون در خود قدرت و توانائي مبارزه با آنان را نديد، از شاه مازندران كمك خواست.
شاه مازندران نيز با گروه بسياري از دسته‌هاي كرد و ديلم و ترك و تركماني كه در نواحي آبسكون اقامت داشتند به ياري او آمد.
ميان دو طرف، جنگ در گرفت و اين پيكار مدتي ادامه پيدا كرد.
تركان غز و برزي پنج بار از شاه مازندران شكست خوردند و گريختند و باز برگشتند.
جناح راست لشكريان شاه مازندران را امير ايثاق اداره مي‌كرد.
تركان غز، وقتي از پيروزي بر قلب سپاه شاه مازندران نااميد شدند به جناح راست حمله بردند.
امير ايثاق نتوانست مقاومت كند و گريخت و باقي قشون نيز به دنبال او فرار كردند.
ص: 79
شاه مازندران خود را به ساري رساند. بسياري از لشكريان وي نيز كشته شدند.
حكايت كرده‌اند كه بعضي از بازرگانان هفت هزار تن از آن كشته‌شدگان را كفن و دفن نمودند.
اما امير ايثاق كه گريخته بود به خوارزم رفت و در آن شهر اقامت گزيد.
غزان پس از ويران كردن گرگان و پراكنده ساختن اهالي آن در شهرها، از ميدان جنگ به دهستان رفتند.
دهستان نزديك به ميدان جنگ بود.
غزان ديوار دهستان را نقب زدند و سوراخ كردند و از آن جا به داخل راه يافتند و به غارت و چپاول پرداختند.
اين واقعه در اوائل سال 556 اتفاق افتاد.
تركان غز پس از اين دستبرد به خراسان بازگشتند.

در گذشت خسرو شاه صاحب غزنه و فرمانروائي پسرش بعد از او

در اين سال سلطان خسرو شاه بن بهرامشاه بن مسعود بن ابراهيم بن مسعود بن محمود بن سبكتكين، فرمانرواي غزنه، در گذشت.
فوت او در ماه رجب اتفاق افتاد.
او سلطاني دادگر بود و با مردم به نيكي رفتار مي‌كرد.
نيكوكار و مردم دوست بود.
به علما نزديك بود و در حقشان احسان مي‌كرد و به آراء و اقوالشان مراجعه مي‌نمود.
مدت سلطنت او نه سال بود.
ص: 80
پس از او پسرش ملكشاه بر جايش نشست.
وقتي زمام فرمانروائي به دست ملكشاه افتاد، علاء الدين حسين، فرمانرواي غور بر غزنه فرود آمد و آن جا را محاصره كرد.
زمستان سختي بود و برف بسيار مي‌باريد.
بدين جهة نتوانست در آن جا بماند و در ماه صفر سال 556 هجري قمري به شهرهاي خود بازگشت. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌27 80 جنگ ميان امير ايثاق و بغراتكين ..... ص : 80

جنگ ميان امير ايثاق و بغراتكين‌

در اين سال، در نيمه ماه شعبان، ميان امير ايثاق و امير بغراتكين برغش جركاني، جنگي در گرفت.
امير ايثاق بر امير بغراتكين در يكي از توابع آخر جوين حمله برده و او را غارت كرده و كليه دارائي او را گرفته بود.
امير بغراتكين نعمت بي‌پايان و اموال فراوان داشت و پس از شكستي كه از امير ايثاق خورد، گريخت و ميدان را خالي گذاشت.
امير ايثاق شهر را گشود و با اموالي كه بدست آورد خود را ثروتمند ساخت و نيروي خود را تقويت كرد.
بدين سبب مردم در اطرافش جمع شدند و تعداد كسان و ياران او افزايش يافت.
اما بغراتكين كه از امير ايثاق شكست خورده بود، نامه‌اي به امير مؤيد اي‌ابه، فرمانرواي نيشابور، نگاشت و با كسان و عده معدودي از ياران خود به امير مؤيد گرائيد.
امير مؤيد نيز با حسن قبول، او را پذيرفت.
ص: 81

درگذشت ملكشاه بن محمود

در اين سال ملكشاه بن سلطان محمود بن محمد بن ملكشاه بن الب ارسلان در گذشت.
او را در اصفهان مسموم كرده بودند.
علت اين امر آن بود كه او، وقتي تعداد كسان و يارانش افزايش يافت، رسولي را به بغداد فرستاد و خواستار آن شد كه خطبه سلطنت را- كه به نام عمويش سليمانشاه مي‌خواندند- قطع كنند و به نام او خطبه بخوانند و قرار و قاعده‌هائي را كه اول بود، مجددا به عراق باز گردانند. و گر نه، بر عراق حمله خواهد برد.
وزير خليفه عباسي، عون الدين بن هبيره، نوكر مخصوصي داشت كه خواجه بود و او را اغلبك گوهر آئيني مي‌خواندند.
اين خواجه به شهرهاي ايران سفر كرد و از قاضي همدان كنيز زيبا روئي را به هزار دينار خريد.
آنگاه او را به اصفهان برد و به ملكشاه فروخت.
او آن كنيز را تحريك كرده بود كه ملكشاه را مسموم كند.
و در برابر اين كار به او وعده‌هاي بسيار داده بود.
كنيز نيز دستورش را اجرا كرد و گوشت سرخ كرده زهر آلودي را به ملكشاه خوراند.
ملكشاه مسموم شد و مرد.
پزشكي كه بر بالين ملكشاه احضار شده بود، پس از معاينه وي، پيش امير دكلا و امير شمله رفت و آن دو امير را از مسموم شدن وي آگاه ساخت.
معلوم شد كه اين كار كار همان كنيز است. او را گرفتند و زدند تا به كاري كه كرده بود اقرار كرد.
اغلبك گوهر آئيني كه محرك اصلي محسوب مي‌شد گريخت
ص: 82
و خود را به بغداد رساند.
عون الدين هبيره، وزير خليفه عباسي وقتي از جريان آگاه شد به آنچه براي اين كار به اغلبك وعده داده بود، وفا كرد.
پس از در گذشت ملكشاه، مردم ياران او را از شهر خود بيرون راندند و خطبه سلطنت به نام سليمانشاه خواندند.
بنابر اين فرمانروائي سليمانشاه در آن شهرها استقرار يافت.
امير شمله به خوزستان بازگشت و آنچه را كه ملكشاه ازو گرفته بود، باز پس گرفت.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال اسد الدين شيركوه بن شاذي، سپهسالار نور الدين محمود بن زنگي فرمانرواي شام، به زيارت خانه خدا رفت.
اين شير كوه همان كسي است كه بر ديار مصر دست يافت و اگر خداي بزرگ بخواهد، شرح جريان آن بزودي خواهد آمد.
در اين سال زين الدين علي، نايب قطب الدين فرمانرواي موصل، رسولي را به خدمت المستنجد باللّه خليفه عباسي فرستاد و از جرمي كه بابت مساعدت به محمد شاه در محاصره بغداد مرتكب شده بود معذرت‌خواهي كرد.
ضمنا اجازه خواست كه به زيارت خانه خدا برود و مراسم حج به جاي آورد.
خليفه عباسي، يوسف دمشقي مدرس مدرسه نظاميه و سليمان بن قتلمش را پيش او فرستاد تا از طرف وي به دلجوئي او پردازند و اجازه دهند كه به حج برود.
امير زين الدين به عزم حج روانه شد و به خدمت المستنجد باللّه خليفه عباسي رسيد.
ص: 83
خليفه مقدم او را گرامي داشت و بدو خلعت داد.
در اين سال، امير قايماز ارجواني، امير الحاج، در حاليكه سرگرم چوگانبازي بود از اسب سرنگون شد و به زمين افتاد.
مخ او از دو سوراخ بيني و دو سوراخ گوش او بيرون آمد و و جان سپرد.
در اين سال، محمد بن يحيي بن علي بن مسلم ابو عبد اللّه زبيدي از دار زندگاني رخت بر بست.
فوت او در ماه ربيع الاول اتفاق افتاد.
او اهل زبيد بود كه شهر مشهوري است در يمن.
محمد بن يحيي در سال 509 هجري قمري به بغداد آمده بود و امر به معروف و نهي از منكر مي‌نمود.
او مردي نحوي و واعظ بود و عون الدين هبيره وزير خليفه عباسي مدتي از صحبت او برخوردار مي‌شد.
او در بغداد از دنيا رفت.
ص: 84

556 وقايع سال پانصد و پنجاه و ششم هجري قمري‌

فتنه در بغداد

در اين سال، در ماه ربيع الاول، عون الدين بن هبيره، وزير خليفه عباسي از خانه خود رهسپار ديوان خلافت شد.
غلاماني كه ملتزم ركابش بودند، برايش راه مي‌گشودند. و خواستند از در مدرسه كماليه وارد شوند و به دار الخلافه بروند.
فقهائي كه در مدرسه بودند از ورودشان جلوگيري كردند و آنان را با آجر زدند.
كسان وزير شمشير كشيدند و تصميم داشتند كه با شمشير به جان اهل مدرسه بيفتند. ولي وزير آنان را از اين كار منع كرد و به ديوان خلافت رفت.
بعد فقهاء مدرسه كاغذ تند و زننده‌اي به خليفه نوشتند و از دست كسان وزير شكايت كردند.
خليفه عباسي، المستنجد باللّه، به خشم آمد و دستور داد آن
ص: 85
فقيهان را بزنند و تأديب كنند و از آن مدرسه برانند.
بر اثر اين دستور پيشكار خليفه به مدرسه رفت و ايشان را در آنجا مجازات كرد.
مدرس ايشان، شيخ ابو طالب، خود را پنهان ساخت.
بعد وزير به دلجوئي ايشان پرداخت. به هر فقيهي ديناري داد و از او حلالبائي طلبيد. و آنان را به مدرسه باز گرداند.
مدرس ايشان نيز كه پنهان شده بود. از نهانگاه خود بيرون آمد و به مدرسه برگشت.

كشته شدن امير ترشك‌

در آن ايام گروهي از تركمانان به بندنيجين هجوم بردند.
خليفه عباسي، المستنجد باللّه، وقتي از اين موضوع آگاه شد دستور داد كه قشوني به سركوبي ايشان فرستاده شود، و امير ترشك نيز سرداري آن قشون را عهده‌دار گردد.
در آن زمان شهر لحف به اقطاع در اختيار امير ترشك قرار داشت.
خليفه عباسي رسولي را به پيش او فرستاد و پيغام داد كه به خدمت وي حضور يابد.
ولي امير ترشك از رفتن به بغداد خودداري كرد و گفت: «هر وقت قشون حاضر شد، من با آنان به جنگ خواهم رفت.» و ازين حرف قصدش فريبكاري و خدعه بود.
لشكرياني كه آماده شده بودند با گروهي از اميران پيش امير ترشك رفتند. و وقتي نزد او اجتماع كردند، بر او حمله بردند و او را كشتند. و سرش را به بغداد فرستادند.
امير ترشك يكي از مملوكان خليفه را كشته بود. بدين جهة خليفه، فرزندان آن مقتول را فرا خواند.
ص: 86
همينكه در ديوان خلافت حضور يافتند به ايشان گفته شد:
«امير المؤمنين انتقام خون پدر شما را از قاتل او گرفت.»

كشتن سليمانشاه و خطبه خواندن به نام ارسلانشاه‌

در اين سال، در ماه ربيع الاخر، سلطان سليمانشاه پسر سلطان محمد بن ملكشاه، كشته شد.
علتش اين بود كه او گستاخي و ناداني و بي‌مبالاتي بسيار مي‌كرد. كار اين بي‌پروائي به جائي رسيده بود كه شراب مي‌نوشيد، حتي در ماه رمضان آنهم در روز.
عده‌اي دلقك و مسخره را هم دور خود جمع كرده بود و ديگر به سرداران خود توجهي نمي‌كرد.
در نتيجه امراء و افراد قشون نيز در اجراي فرمان او سهل انگاري مي‌نمودند و طوري شده بود كه به درگاه او حضور نمي‌يافتند.
سليمانشاه تمام امور را به شرف الدين كردبازوي خادم سپرده بود.
شرف الدين كردبازو از بزرگان خدام سلجوقيان به شمار مي‌رفت كه از دينداري و خردمندي و حسن تدبير او استفاده مي‌كردند.
سرداراني كه از طرز رفتار سليمانشاه ناراضي بودند پيش شرف الدين شكايت مي‌بردند ولي او ايشان را آرام مي‌ساخت.
يك بار در حول و حوش همدان در يك آلاچيق سرگرم ميگساري بود و كردبازو نيز در آنجا حضور داشت.
كردبازو رفتار سليمانشاه را مورد سرزنش قرار داد.
سليمانشاه هم به دلقكان و مسخرگاني كه پيشش بودند دستور داد كه پاسخ كرد بازو را بدهند.
ص: 87
آنان نيز به مسخره كردن كردبازو پرداختند. حتي يكي از ايشان عورت خود را نشانش داد.
شرف الدين كردبازو خشمگين از آن جا بيرون رفت.
سليمانشاه وقتي به هوش آمد كسي را به نزد او فرستاد و از آنچه رفته بود پوزش خواست.
كردبازو عذر سليمانشاه را پذيرفت ولي ديگر از حضور در نزد او پرهيز كرد.
سليمانشاه كه چنين ديد به امير اينانج، فرمانرواي ري، نامه‌اي نگاشت و ازو براي از ميان بردن كردبازو ياري خواست.
فرستاده‌اي كه آن نامه را برده بود هنگامي به ري رسيد كه اينانج در بستر بيماري به سر مي‌برد.
بدين جهت امير اينانج پاسخ داد: «هر وقت ازين بيماري شفا يافتم با قشون خود به خدمت حاضر خواهم شد.» اين خبر به گوش كردبازو رسيد و وحشت و بيزاري او را زيادتر كرد.
يك روز سليمانشاه كسي را به نزد او فرستاد و او را پيش خود فرا خواند.
جواب داد: «هر وقت امير اينانج آمد، من هم خواهم آمد.» شرف الدين كردبازو پس از اين جواب سرداران را احضار كرد و از آنان خواست كه در فرمانبرداري نسبت به وي سوگند ياد كنند.
آنان هم كه از سليمانشاه بدشان مي‌آمد سوگند خوردند.
بعد، كردبازو نخستين كاري كه كرد اين بود كه دلقكان و مسخرگان سليمانشاه را كشت و به او گفت: «من اين كار را كردم تا سلطنت تو را حفظ كرده باشم.» آنگاه سليمانشاه و شرف الدين كردبازو با يك ديگر آشتي كردند و بدين مناسبت كردبازو مهماني بزرگي ترتيب داد و سلطان سليمانشاه و سرداران وي را دعوت كرد.
ص: 88
وقتي سلطان سليمانشاه در خانه او حضور يافت، كردبازو او و وزيرش، ابن القاسم محمد بن عبد العزيز حامدي، و ساير يارانش را دستگير و بازداشت كرد.
اين واقعه در ماه شوال سال 555 هجري قمري اتفاق افتاد.
بعد، وزير و خاصان سليمانشاه را كشت. خود سليمانشاه را نيز در قلعه‌اي زنداني كرد.
آنگاه كسي را فرستاد كه او را خفه كرد.
به روايت ديگر، او را در خانه مجد الدين علوي رئيس همدان محبوس ساختند، و در آن جا به قتل رسيد.
همچنين گفته شد كه او را زهر دادند و مسموم ساختند و هلاك كردند.
خداوند حقيقت امر را بهتر مي‌داند.
شرف الدين كرد بازو، پس از كشتن سليمانشاه، كسي را به نزد امير ايلدگز فرمانرواي اران و بيشتر شهرهاي آذربايجان فرستاد و او را به نزد خود دعوت كرد تا خطبه سلطنت به نام ارسلانشاه بخواند كه در نزد او- يعني ايلدگز- به سر مي‌برد.
وقتي خبر قتل سليمانشاه و توطئه براي سلطنت ارسلانشاه به گوش امير اينانج، فرمانرواي ري، رسيد با لشكريان خود حركت كرد و به غارت و چپاول شهرها پرداخت تا به همدان رسيد.
امير شرف الدين كردبازو كه تاب پيكار با او را نداشت به قلعه‌اي پناهنده شد.
اينانج او را به جنگ دعوت كرد.
ولي او در پاسخ گفت: «من تا وقتي كه اتابك اعظم ايلدگز به اين جا نيايد، با تو جنگ نمي‌كنم.» امير ايلدگز، كه امير شرف الدين كردبازو دعوتش كرده بود، با جميع سرداران و سپاهيان خود كه بيش از بيست هزار سوار مي‌شدند به همدان رسيد.
ص: 89
ارسلانشاه بن طغرل بن محمد بن ملكشاه نيز با او بود.
شرف الدين كردبازو به ديدار ايشان شتافت و ارسلانشاه را به دار السلطنه برد و سلطنت همدان و ساير شهرهاي آن نواحي را به نام او خطبه خواند.
امير ايلدگز با مادر ارسلانشاه زناشوئي كرده بود. اين زن، مادر پهلوان بن ايلدگز بود.
ايلدگز اتابك ارسلانشاه، و پهلوان هم كه برادر مادري ارسلانشاه محسوب مي‌شد، حاجب او بود.
اين ايلدگز يكي از مماليك سلطان مسعود به شمار مي‌رفت. سلطان مسعود او را در آغاز كار خود خريداري كرد و پس از آنكه به سلطنت رسيد، اران و بعضي از قسمت‌هاي آذربايجان را به اقطاع در اختيار او گذاشت.
بعدا جنگ‌ها و كشمكش‌هائي روي داد و هيچيك از سلاطين سلجوقي متعرض وي نشد.
رفته رفته مقام او بالا رفت و كارش قوت يافت تا جائي كه با مادر ارسلانشاه ازدواج كرد و ازو فرزنداني آورد كه پهلوان محمد و قزل‌ارسلان عثمان از جمله آنان بودند.
ما پيش ازين سبب رفتن ارسلانشاه به نزد امير ايلدگز را ذكر كرديم.
او تا اين زمان نزد امير ايلدگز باقي بود.
امير ايلدگز وقتي در همدان خطبه سلطنت به نام ارسلانشاه خواند، رسولي را به بغداد فرستاد تا از خليفه عباسي بخواهد كه در عراق نيز بنام وي خطبه بخوانند، و قواعدي را كه در روزگار سلطان مسعود درين خصوص بود مجددا برقرار كنند.
ولي در بغداد به فرستاده او توهين شد و او به بدترين وضعي از آن جا بازگشت.
اما امير اينانج، فرمانرواي ري، را امير ايلدگز راضي كرد.
ص: 90
به او نامه ملاطفت آميزي نگاشت. و نتيجه‌اي كه از آن گرفت اين بود كه دو امير با يك ديگر آشتي كردند و پيمان اتحاد بستند و سوگند وفاداري خوردند.
پهلوان بن ايلدگز نيز با دختر امير اينانج زناشوئي كرد و او را با خود به همدان برد.

جنگ ميان پسر آقسنقر و قشون ايلدگز

امير ايلدگز وقتي با امير اينانج صلح كرد، رسولي را پيش پسر آقسنقر احمد يلي، كه صاحب مراغه بود، فرستاد و او را به حضور در خدمت سلطان ارسلانشاه دعوت كرد.
ولي او از رفتن خودداري كرد و جواب داد: «از من صرف نظر كنيد و گر نه پيش من هم سلطاني هست.» پيش او- همچنانكه قبلا گفتيم- پسر محمد شاه بن محمود بود.
و عون الدين بن هبيره، وزير المستنجد خليفه عباسي، تازه به او نامه‌اي نگاشته و او را تطميع كرده و وعده داده بود كه خطبه سلطنت بنام پسر محمد شاه خوانده شود.
امير ايلدگز قشوني آماده كرد و به سرداري پهلوان بن ايلدگز، به سر وقت پسر آقسنقر فرستاد.
وقتي خبر حركت اين قشون به گوش پسر آقسنقر رسيد مأموري را به خدمت شاه ارمن، فرمانرواي خلاط [1]، اعزام داشت و
______________________________
[ (1)]- خلاط (به فتح خاء) قصبه ارمنستان ميانه مي‌باشد و سرماي زمستانش از سردي ضرب المثل است.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 91
بدو پيشنهاد اتحاد كرد و سوگند وفاداري خورد.
در نتيجه، دو امير با يك ديگر همدست شدند.
بعد، شاه ارمن سپاه انبوهي براي پسر آقسنقر فرستاد و خود، به عذر اينكه در يك شهر بندري است و نمي‌تواند از آن جا دور شود، از رفتن پوزش خواست.
پسر آقسنقر با اين سپاه، نيروئي تازه پيدا كرد و جمع او افزايش يافت.
او با قشوني كه تجهيز كرده بود به سروقت پهلوان بن ايلدگز رفت.
دو لشكر به كرانه سپيدرود با يك ديگر روبرو شدند.
جنگ ميان آنان شدت يافت و پهلوان بن ايلدگز بدترين شكست را خورد.
او و لشكريانش به بدترين وضع به همدان رسيدند. و بسياري از كسان او نيز در چنگ پسر آقسنقر افتادند و ازو به جان خود امان خواستند.
پسر آقسنقر پيروزمند به شهر خود بازگشت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل اين قصبه در ساحل درياچه‌اي واقع شده كه در آن ماهي طرنج وجود دارد.
چنين ماهي در درياي ديگر يافت نشود و آنچه از اين دريا صيد مي‌شود به ساير بلاد حمل مي‌گردد.
از غرائب آنكه در مدت ده ماه در هر سال در اين دريا جانوري و ماهي وجود ندارد و بعد يك دفعه به ظهور ميرسد كه شكار مي‌كنند و جمع آوري مينمايند و به درياي دور مي‌فرستند- از معجم البلدان (لغتنامه دهخدا) اخلاط يا خلاط شهري است كه بيش از سه هزار جمعيت دارد و در شمال بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 92

جنگ ميان ايلدگز و اينانج‌

وقتي ملكشاه پسر سلطان محمود، همچنانكه پيش از اين گفتيم، زندگي را بدرود گفت، گروهي از ياران او پسرش، محمود، را برداشتند و رهسپار شهرهاي فارس شدند.
ولي فرمانرواي فارس، زنگي بن دكلاي سلغري، بر آنان خروج كرد و محمود را از ايشان گرفت و در قلعه اصطخر [1] نگاه داشت.
وقتي امير ايلدگز و سلطان ارسلان شاه كه با وي بود، بر شهرهايي دست يافتند و- چنانكه گفتيم- امير ايلدگز كسي را به
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل تركيه بر گوشه شمال غربي درياچه وان واقع گرديده است.
ويرانه‌هاي شهر قديم خلاط نزديك آن است.
شهر خلاط ظاهرا در زمان سلطان سليم اول به تصرف دولت عثماني در آمد.
در سال 955 هجري قمري شاه طهماسب صفوي آن را با خاك يكسان كرد.
در زمان سلطان سليمان اول، عثمانيان در محل آن قلعه‌اي بنا كردند.
و به تدريج شهر جديد بر پا شد.
(دائرة المعارف فارسي)
[ (1)]- استخر يا اسطخر يا اصطخر: شهري قديمي است در فارس، در عرض شمالي 50 ر 29 و طول شرقي 53 درجه. ويرانه‌هاي اين شهر در هفت كيلومتري غرب تخت جمشيد در دره رود پلوار، كنار شاهراه شيراز و اصفهان، موجود است.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 93
بغداد فرستاد و خواست كه خطبه سلطنت به نام ارسلانشاه بخوانند، عون الدين ابو المظفر يحيي بن هبيره، وزير خليفه عباسي شروع به تحريك كرد و فرمانروايان اطراف را بر ضد او برانگيخت.
همچنين بطوري كه قبلا شرح داديم، نامه‌اي به پسر آقسنقر احمد يلي نگاشت.
نامه‌اي هم به زنگي بن دكلا فرمانرواي شهرهاي فارس، نوشت و به او وعده داد كه خطبه سلطنت به نام شاهزاده‌اي بخواند كه در پيش اوست.
اين شاهزاده هم محمود بن ملكشاه بود.
عون الدين بن هبيره، خطبه خواندن به نام پسر ملكشاه را موكول به موقعي كرد كه زنگي بن دكلا بر امير ايلدگز پيروزي يابد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل در روايات ايراني بناي استخر و تخت جمشيد به شاهان داستاني چون هوشنگ و جمشيد و كيخسرو نسبت داده شده، و حتي گفته‌اند كه سليمان به كومك اجنه اين شهرها را بنا نهاد.
ولي ظاهرا استخر پس از خراب شدن تخت جمشيد به دست اسكندر مقدوني ساخته شد، و از شهرهاي عمده فارس گرديد.
خاندان ساساني ازين سرزمين برخاستند.
ساسان جد اردشير بابكان در معبد اناهيد در استخر رياست داشت.
در دوره ساساني مركز ديني و سياسي ايران بود.
استخر مدتي در مقابل كشورگشايان عرب مقاومت كرد ولي سرانجام در سال 23 هجري قمري (643 بعد از ميلاد) تسليم ابو موسي اشعري و عثمان بن عاص گرديد.
در قرون اوليه اسلام نيز شهري پر رونق بود ولي بناي شيراز در سال 64 هجري قمري از اهميت آن كاست، و استخر كرسي ولايتي به همين نام از بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 94
زنگي بن دكلا محمود را از قلعه استخر فرود آورد و به نام او خطبه خواند و بر درگاه او پنج نوبت طبل نواخت. [1] ضمنا سرداران و سپاهيان خود را گرد آورد و به امير اينانج، فرمانرواي ري، كاغذي نوشت و ازو درخواست كرد كه با سلطنت فرزند ملكشاه موافقت كند.
امير ايلدگز وقتي اين خبر را شنيد، به گرد آوري قشون پرداخت و لشكريان خود را جمع كرد و تعداد سرداران و سپاهيان خود را افزايش داد و به چهل هزار نفر رساند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل ولايات پنجگانه فارس گرديد.
در زمان ديالمه، به علت شورش مردم آن بر ضد صمصام الدوله ديلمي، عضد الدوله ديلمي سپاهي به سركردگي قتلمش به آنجا فرستاد.
او شهر را ويران نمود.
استخر اكنون ويرانه‌اي بيش نيست و ده حاجي‌آباد ظاهرا بر قسمتي از استخر قديم بنا شده است.
از امكنه باستاني و تاريخي نزديك استخر، علاوه بر تخت جمشيد مي‌توان نقش رجب و نقش رستم را نام برد.
در كاوش‌هاي هيئت علمي دانشگاه سيكاگو در سال‌هاي 1311- 1316 هجري شمسي در استخر، بقاياي ابنيه اسلامي، كه آثار هخامنشي يا ساساني هم در آنها بكار رفته، و نيز ظروف اسلامي مختلف كشف شده است.
(دائرة المعارف فارسي)
[ (1)]- نوبت زدن و نوبت نواختن: نقاره زدن.
معمول بوده كه در نقاره‌خانه شاهان در شبانه‌روز پنج بار نقاره مي‌زدند.
گاه سه بار و گاه پنج بار و گاه هفت بار.
در اواخر قاجاريه و اوائل دوره پهلوي يك بار به هنگام غروب در سر در باغ ملي تهران نقاره مي‌زدند. (فرهنگ فارسي دكتر معين)
ص: 95
آنگاه با اين سپاه انبوه به قصد حمله بر شهرهاي فارس، به راه اصفهان روانه شد.
او رسولي را نيز پيش زنگي بن دكلا فرستاد و ازو خواست كه موافقت كند تا مجددا خطبه سلطنت به نام ارسلانشاه خوانده شود.
ولي امير زنگي بن دكلا موافقت نكرد و گفت: «خليفه عباسي شهرهاي خود را به من واگذار كرده و من پيش او ميروم.» ايلدگز به شنيدن اين جواب از آن جا رفت.
در راه به او خبر رسيد كه نزديك او يك پرورشگاه اسب وجود دارد، متعلق به ارسلان بوقا كه اميري از اميران زنگي بن دكلاست و ارجان را به اقطاع در اختيار دارد.
امير ايلدگز عده‌اي را مأمور كرد كه پنهاني بدان پرورشگاه اسب دستبرد بزنند و از آن اسبان غارت كنند.
تصادفا ارسلان بوقا نيز تصميم گرفته بود كه اسبان خود را چون ناتوان شده بودند تغيير دهد و بجاي آنها اسبان ديگري از آن پرورشگاه برگزيند.
براي اين كار با قشون خود بدان پرورشگاه رفت. در راه با قشوني كه ايلدگز براي ربودن چارپايان اعزام داشته بود روبرو شد و جنگيد و آنان را گرفت و كشت و سرهايشان را پيش فرمانرواي خود، زنگي بن دكلا، فرستاد.
امير زنگي بن دكلا هم اين موضوع را به بغداد نوشت و كمك خواست.
به او وعده داده شد كه كمك براي وي خواهد رسيد.
عون الدين بن هبيره، وزير خليفه عباسي، به اميراني هم كه با ايلدگز بودند نامه نگاشته و آنان را از اينكه فرمانبر ايلدگز هستند توبيخ و سرزنش كرده و رأيشان را سست ساخته و تشويقشان كرده بود كه با امير زنگي بن دكلا و امير اينانج مساعدت كنند.
امير اينانج با ده هزار سوار از ري بيرون آمده بود. پسر
ص: 96
آقسنقر احمد يلي هم پنج هزار سوار برايش فرستاد.
پسر «بازدار» صاحب قزوين، و پسر طغايرك، و امراء ديگر هم كه گريخته بودند به امير اينانج ملحق شدند.
در آن وقت امير اينانج در صحراي ساوه بود.
اما امير ايلدگز با مشاوران و نصيحتگران خود به مشاوره پرداخت. به او توصيه كردند كه بر امير اينانج حمله برد چون او از همه مهم‌تر است.
او نيز به مقابله با امير اينانج شتافت.
در همين اوقات امير زنگي بن دكلا به غارت سميرم و ساير نواحي آن حدود پرداخت.
ايلدگز سرداري را با ده هزار سوار به سروقت او فرستاد تا شهرهاي فارس را حفظ كند.
ولي امير زنگي بن دكلا به جنگ با آن قشون شتافت و با آنان روبرو شد و جنگيد.
در نتيجه، قشوني كه ايلدگز فرستاده بود، شكست خورده به پيش او برگشت.
ايلدگز اين شكست را تحمل كرد و براي جبران سربازاني كه از دست داده بود كسي را فرستاد و لشكريان آذربايجان را فرا خواند.
اين قشون به فرمان پسرش، قزل‌ارسلان، حركت كرد و به نزد او آمد.
امير زنگي بن دكلا سپاه انبوهي نيز براي امير اينانج فرستاد و و معذرت خواست كه شخصا نمي‌تواند حضور يابد زيرا بيم از آن دارد كه امير شمله، فرمانرواي خوزستان، بر شهرهاي وي دست- اندازي كند.
سرانجام امير ايلدگز كه عازم نبرد با امير اينانج بود خود را بدو رساند.
دو لشگر به يك ديگر نزديك شدند و در تاريخ نهم شعبان با هم
ص: 97
روبرو گرديدند و جنگ سختي ميان ايشان در گرفت كه به شكست امير اينانج منتهي شد.
امير اينانج بدترين شكست را خورد. مردان وي كشته شدند و اموال وي به غارت رفت.
او گريزان وارد ري شد و به قلعه طبرك پناهنده گرديد.
اما امير ايلدگز ري را محاصره كرد. بعد گفت‌وگوي صلح را آغاز نمود.
امير اينانج پيشنهادهائي كرد و ايلدگز آنها را پذيرفت و جرپادقان و نواحي ديگري از آن حدود را به وي داد.
ايلدگز سپس به همدان بازگشت.
جا داشت كه ذكر اين حادثه و واقعه پيشين آن به عقب مي‌افتاد ولي من (يعني ابن اثير) آنها را جلو انداختم كه دنباله وقايع مشابه باشد و اين سلسله وقايع از هم گسيخته نشود.

درگذشت فرمانرواي غور و فرمانروائي پسرش محمد

در اين سال، در ماه ربيع الاخر، ملك علاء الدين حسين بن حسين غوري، فرمانرواي غور، پس از بازگشت خود از غزنه، دار زندگاني را بدرود گفت.
او مردي دادگر بود و از لحاظ حسن رفتار با مردم در شمار بهترين ملوك به حساب مي‌آمد.
پس از درگذشت او، پسرش، سيف الدين محمد، به جايش بر مسند فرمانروائي نشست.
مردم دوستدار و فرمانبردار او گرديدند.
در شهرهايي كه جزء قلمرو فرمانروائي او بود گروهي از
ص: 98
داعيان اسماعيليه پيدا شده بودند و تعداد پيروانشان نيز افزايش يافته بود.
سيف الدين محمد همه را از آن شهرها بيرون راند و احدي از آنان را در آن نواحي باقي نگذاشت.
به ملوك اطراف نامه نگاشت و با آنان هدايائي رد و بدل كرد.
از امير مؤيد اي‌ابه، فرمانرواي نيشابور، نيز دلجوئي كرد و موافقت او را بدست آورد.

فتنه در نيشابور و ويران ساختن آن شهر

گروهي تبهكار و فاسد در نيشابور به طمع چپاول اموال و ويران ساختن خانه‌ها افتاده بودند و هر كاري كه دلشان مي‌خواست مي‌كردند و به حرف هيچكس هم گوش نمي‌دادند و از غارتگري‌هاي خود دست بر نمي‌داشتند.
در اين زمان يعني در ماه ربيع الاخر سال 556 هجري امير مؤيد اي‌ابه دستور داد كه بزرگان نيشابور را بازداشت كنند.
نقيب علويان، يا رئيس سادات نيشابور، ابو القاسم زيد بن حسين حسيني و عده‌اي ديگر جزو آنها بودند.
امير مؤيد به ايشان گفت: «شما كساني هستيد كه رنود و مفسدان را تحريك و تطميع به اين قبيل اعمال كرده‌ايد، اگر مي‌خواستيد كه آنها را ازين كارها باز داريد، مي‌توانستيد. و آنها ديگر بدين اعمال دست نمي‌زدند.» و گروهي از اهل فساد را كشت.
در اين واقعه، نيشابور بكلي رو به ويراني نهاد و از جمله اماكني كه خراب شد مسجد عقيل بود كه مجمع اهل علم محسوب مي‌شد.
ص: 99
در اين مسجد گنجينه‌هائي از كتب موقوفه وجود داشت كه از بزرگترين منابع علمي و ادبي نيشابور به شمار مي‌رفت.
همچنين هشت مدرسه از مدارس حنفيان ويران گرديد و هفده مدرسه از مدارس شافعيان خراب شد.
پنج كتابخانه آتش گرفت.
هفت كتابخانه را هم غارت كردند و كتابهائي را كه به چنگ آورده بودند به ارزان‌ترين قيمت فروختند.
اينها چيزهائي بود كه احصاء آن امكان داشت. بجز اينها تلفات و خساراتي هم وارد آمد كه بيان آن امكان‌پذير نيست.

خلع سلطان محمود غارت طوس، و ساير شهرهاي خراسان‌

در اين سال، در ماه جمادي الاخر، سلطان محمود بن محمد خان، خواهرزاده سلطان سنجر، كه- چنانكه گفتيم- پس از سنجر فرمانرواي خراسان شده بود، با قشون خود حركت كرد و امير مؤيد، صاحب نيشابور، را در شادياخ [1] محاصره نمود.
______________________________
[ (1)]- شادياخ: «... چون غزان به خراسان آمدند و در سال 548 آن كارها را كردند، به نيشابور آمدند و آن را ويران كردند و سوختند و ويرانه آن را به جاي گذاشتند.
آنچه از مردم آن شهر مانده بود به شادياخ رفتند و آن را آبادان كردند و آن شهري است كه در زمان ما به نيشابور معروف است.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 100
غزان نيز با سلطان محمود بودند.
اين جنگ تا آخر شعبان سال 556 هجري ادامه يافت.
بعد، در آخر شعبان سلطان محمود چنين وانمود كرد كه مي‌خواهد به گرمابه برود و بدين بهانه، گريزان از دست غزان، وارد شهرستان شد.
تركان غز تا آخر شوال در نيشابور ماندند.
پس از آن بازگشتند. و در مراجعت خود به تبهكاري و غارت و چپاول قريه‌ها پرداختند.
شهر طوس را به نحو بسيار زننده‌اي يغما كردند. و به مشهد علي بن موسي الرضا (ع) رفتند و از كساني كه در آن جا بودند گروه كثيري را كشتند و اموالشان را به غارت بردند.
ولي متعرض آرامگاهي كه مدفن حضرت رضا بود نشدند.
وقتي سلطان محمود وارد نيشابور شد، امير مؤيد اي‌ابه او را
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل ... من در 613 به نيشابور كه همان شادياخ باشد رفتم ...
سپس تاتارها كه خداي ايشان را لعنت كناد در سال 617 آن را ويران كردند و يك ديوار هم در آن بر پا نگذاشتند و امروز چنانكه به من گفته‌اند ويرانه‌اي است كه چشم‌هاي خشك را به گريستن واميدارد. و آتش‌هاي فرو نشسته را در دل‌ها روشن مي‌كند.» (از حواشي اديب بر تاريخ بيهقي- تصحيح سعيد نفيسي) كاخ طاهريان در نيشابور در بيرون شهر. در روستاي شادياخ و در محله «ميان» بوده است.
ظاهرا اين كاخ طاهريان، پس از انقراض اين سلسله در 261 چندان نمانده و به زودي ويران شده است. زيرا كه ابن الفقيه در كتاب البلدان كه در حدود 290 يعني نزديك سي سال پس از انقراض اين خاندان تأليف كرده است. دو قطعه از اشعار محمد بن حبيب ضبي كه درباره ويرانه‌هاي اين كاخ بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 101
تا ماه رمضان سال 557 هجري مهلت داد.
بعد او را گرفت و در چشمش ميل كشيد و كورش كرد. و آنچه از اموال و جواهر و اشياء گرانبها داشت ضبط نمود.
سلطان محمود اين اشياء را، هنگامي كه با غزان بود، از بيم آنها پنهان ميداشت.
امير مؤيد اي‌ابه، وقتي سلطان محمود را از بين برد، خطبه‌اي را هم كه در نيشابور و ساير نواحي متصرفي خود، به نام وي مي‌خواند قطع كرد.
آنگاه خطبه سلطنت به نام خود، و بعد خطبه خلافت به نام المستنجد باللّه خواند.
امير مؤيد اي‌ابه، همچنين جلال الدين محمد، پسر سلطان محمود، را دستگير كرد.
اين پسر، همان كسي بود كه غزان، پيش از پدرش، او را به فرمانروائي خود برگزيده بودند، همچنانكه ما پيش ازين شرح داديم.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل در شادياخ گفته، آورده است .... قصر آل طاهر در «ميان» در ناحيه شادياخ پس از ويراني دوباره كشتزار شده و از اين جا پيداست كه شادياخ و ميان در روستاي بيرون شهر بوده است.
يعقوبي نيز در كتاب البلدان گويد: «عبد الله بن طاهر در شهر نيشابور فرود آمد و چنانكه فرمانروايان ديگر مي‌كردند به مرو نرفت و در آن جا بناي شگفتي ساخت كه شادياخ باشد.» از اين جا پيداست كه كاخ طاهريان در شادياخ بناي بزرگ و زيبا و حتي شگفت بوده است.
حمد الله مستوفي در نزهة القلوب گويد: «... دار الاماره خراسان در عهد اكاسره تا آخر عهد طاهريان در بلخ و مرو بودي و چون دولت به بني ليث رسيدي بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 102
امير مؤيد، پس از دستگير كردن جلال الدين محمد، چشمان او را نيز از كاسه در آورد.
آنگاه پدر و پسر نابينا را با كنيزان و ملازماني كه داشتند به زندان انداخت.
عمر آنان در زندان چندان دير نپائيد. سلطان محمود در گذشت.
و پس از او، پسرش هم، از شدت دلتنگي و اندوه بر اثر مرگ پدر، زندگي را بدرود گفت.
و اللّه اعلم.

ساختن شادياخ در نيشابور

شادياخ را عبد اللّه بن طاهر بن حسين، هنگامي كه، از طرف مأمون خليفه عباسي، در خراسان حكومت مي‌كرد، ساخته بود.
علت ساختن آن اين بود كه روزي زن زيبائي را ديد كه افسار
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل عمرو بن ليث در نيشابور دار الاماره ساخت و نيشابور دار الملك خراسان شد.
در سنه خمس و ستمائة (605) آن شهر به زلزله خراب شد. هم در آن حوالي شهري ديگر ساختند و شادياخ خواندند. دور باروي آن ششهزار و نهصد گام بود.
در سنه تسع و سبعين و ستمائة (679) آن نيز به زلزله خراب شد.
به گوشه ديگر شهري ساختند كه اكنون ام البلاد خراسان، آن است.» از اين جا بر مي‌آيد كه پس از ويراني نيشابور قديم از زلزله سال 605، در روستاي شادياخ شهر ديگري ساختند. و آن شهر دوم در زمين لرزه سال 679 ويران شد ...
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 103
اسبي را به دست دارد و مي‌خواهد آن را آب بدهد.
ازو راجع به شوهرش پرسش كرد.
زن در پاسخ او احوال شوهر خود را بيان داشت.
عبد اللّه بن طاهر شوهر وي را احضار كرد و گفت: «نگهداري اسبان براي مردان برازنده‌تر است. چرا تو در خانه‌ات نشسته‌اي و زنت را با اسب بيرون ميفرستي؟» مرد به گريه افتاد و جواب داد: «ظلم و ستم تو اين وضع را براي ما پيش آورده است.»
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل ابن الاثير در تاريخ الكامل در حوادث سال‌هاي 548 و 553 و 556 كه وقوع فتنه‌اي در ميان شافعيان و حنفيان را ذكر مي‌كند، تصريح كرده است كه در اين فتنه‌ها نيشابور يكسره ويران شد.
سپس در حوادث سال 556 حكايتي درباره سبب آباد شدن شادياخ در زمان عبد الله بن طاهر آورده، و گويد شادياخ پس از آن ويران شد و چون روزگار الب ارسلان رسيد اين قصه را بر او گفتند و وي فرمان داد آن جا را از نو ساختند و اين زمان بار ديگر ويران شد.
اما شهر شادياخ بطور قطع و يقين در جنوب شهر حاليه، يعني در همان جا كه باغ و مقبره امامزاده محروق است واقع بوده، و منشاء اين يقين شجره نامه‌اي است از سادات بلوك بار معدن كه بدست آمد.
بالجمله در آن شجره‌نامه نوشته بود كه بيست نفر از سادات اولاد خواجه حسين الاصغر بن زين العابدين عليه السلام در پهلوي قبر امامزاده محروق در شادياخ نيشابور مدفونند- از حواشي مرحوم اديب بر تاريخ بيهقي- تصحيح سعيد نفيسي.
مقارن استيلاي مغول در جنب نيشابور قديم شهر معتبر ديگري به نام شادياخ بنا شده بود. و در حقيقت در آن ايام همين شهر را نيشابور مي‌گفته‌اند- تاريخ مفصل ايران تأليف عباس اقبال.
(از لغتنامه دهخدا)
ص: 104
پرسيد: «چطور؟» جواب داد: «براي اينكه تو سربازان خود را با ما در خانه‌هاي ما جا مي‌دهي. آن وقت اگر من و زنم از خانه بيرون برويم، در خانه هيچكس نمي‌ماند و سرباز آنچه را كه در خانه داريم، برمي‌دارد.
اگر زنم را در خانه بگذارم و خودم براي آب دادن اسب از خانه بيرون بيايم، خاطرم آسوده نخواهد بود و اطمينان ندارم كه سرباز به زنم دست درازي نخواهد كرد.
بالاخره بهتر آن ديدم كه خودم در خانه بمانم و همسرم را براي آب دادن اسب بيرون بفرستم.
عبد اللّه بن طاهر، اين معني به خاطرش گران آمد و در همان وقت از شهر خارج شد و در خيمه فرود آمد. و فرمان داد كه لشكريان او از خانه‌هاي مردم بيرون بروند.
آنگاه شادياخ را به عنوان خانه‌اي براي خود و لشكريان خود ساخت. و او و كسانش در آن سكونت گزيدند.
عمارت شادياخ بعد ويران گرديد [1].
______________________________
[ (1)]- حكايت فوق را درباره ساختن شادياخ ياقوت در معجم البلدان چنين آورده است:
«شادياخ نيز شهر نيشابور، مادر شهرهاي خراسان در زمان ماست. و در قديم بوستاني بود از آن عبد الله بن طاهر بن حسين، پيوسته به شهر نيشابور. الحاكم ابو عبد الله بن بيع در پايان كتاب خود در تاريخ نيشابور آورده است كه عبد الله بن طاهر چون به حكمراني خراسان به نيشابور رسيد و در آن جا فرود آمد، از بسياري لشكريان او جا بر مردم تنگ شد و به زور در خانه مردم فرود آمدند.
مردم از ايشان سختي ديدند و چنين پيش آمد كه يكي از لشكريانش به خانه مردي فرود آمد و خداوند خانه زني زيبا داشت و مردي غيرتمند بود و در خانه ماند و بواسطه غيرتي كه بر زن خود داشت. از آن بيرون نرفت.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 105
وقتي روزگار سلطنت سلطان الب ارسلان سلجوقي فرا رسيد، اين داستان را در خدمتش ذكر كردند. و او فرمان داد كه ساختمان را تجديد كنند.
سپس شادياخ بار ديگر ويران گرديد.
در اين زمان كه نيشابور رو به خرابي نهاده بود و حفظ آن امكان نداشت و غزان نيز شهرها را پامال قتل و غارت مي‌كردند، امير مؤيد دستور داد ديوار شادياخ را بسازند و رخنه‌ها و شكاف‌هاي آن را بگيرند و منازل مسكوني آن را تعمير كنند.
اين كار انجام شد و او و ساير مردم در آن سكونت گزيدند.
نيشابور خالي ماند و بكلي ويران شد و هيچكس در آن نماند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل روزي آن سپاهي بدو گفت: رو اسب مرا سير آب كن.
وي نه يارا داشت كه به فرمان او نرود و نه مي‌توانست از خانه خود دور شود.
به زن خود گفت: تو برو و اسبش را سيراب كن تا اينكه من از دارائي كه داريم در خانه پاسباني كنم.
زن رفت. و او نيكو روي و زيبا بود.
قضا را عبد الله بن طاهر سواره بدانجا رسيد و آن زن را ديد و پسنديد و از ساده پوشي او در شگفت شد و او را به خود خواند و گفت: روي تو و اندام تو سزاوار آن نيست كه اسبي را خدمت كني و آب دهي. روزگارت چيست؟
گفت: اين كاري است كه عبد الله بن طاهر بر سر ما آورده است. خدا او را بكشد! سپس پيشامد را بر او گفت.
وي در خشم شد و با خود گفت: اي عبد الله. مردم نيشابور از تو بدي ديدند.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 106

كشته شدن صالح بن رزيك و وزارت پسر او، رزيك‌

در اين سال، در ماه رمضان، ملك صالح ابو الغارات طلائع بن رزيك ارمني، وزير العاضد علوي، فرمانرواي مصر، به قتل رسيد.
سبب كشتن او اين بود كه در دولت العاضد نفوذ و تحكم بسيار يافته و در امر و نهي و ضبط اموال استبداد بهم رسانده بود.
علت خودرأيي و استبداد وي نيز يكي خردسالي العاضد، و ديگر اين بود كه او العاضد را به خلافت رسانده بود.
صالح در حق مردم بيداد و ستم روا مي‌داشت. بسياري از بزرگان مصر را راند و تبعيد كرد و در شهرها پراكنده و آواره ساخت تا از تعرض ايشان در امان بماند.
بعد دختر خود را به العاضد داد و او را از قصر خلافت به حرمسرا برگرداند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل سپس سران لشكر را گفت در لشكر او منادي كنند كه هر كس شب در نيشابور بماند، مال و خون او حلال است.
و به شادياخ رفت و در آن جا سرائي ساخت و به لشكريان خود فرمان داد كه گرداگرد آن ساختمان كنند.
آنجا آبادان گشت و محله‌اي بزرگ شد و به شهر پيوست و يكي از محلات شهر شد و سپس مردم در آن جا خانه‌ها و كاخ‌ها ساختند.
در تاريخ غازان خان اين داستان نقل شده. ليكن وقوع آن به عهد سلاطين سلجوق ذكر گرديده است.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 107
عمه العاضد هم كه از دست صالح به ستوه آمده بود سرداران مصري را رشوه داد و آنان را به قتل او وادار كرد.
نيرومندترين آنان مردي بود كه ابن الراعي خوانده مي‌شد.
او در دهليز كاخ خلافت كمين كرد. و همينكه صالح بن- رزيك وارد كاخ شد، بر او حمله كرد و با وجود وحشتي كه ازو داشت، چند ضربه كارد بر او فرود آورد.
صالح در اثر آن ضربات زخم‌هاي كشنده‌اي برداشت. ولي به خانه حملش كردند و تا خانه هنوز زنده بود.
از خانه خود براي العاضد پيغام فرستاد و او را سرزنش كرد كه به كشتن وي رضا داده با اينكه وي در خليفه شدن او مؤثر بوده است.
العاضد لدين اللّه، خليفه مصر، سوگند ياد كرد كه از اين جريان آگاهي نداشته و بدان راضي نبوده است.
صالح بن رزيك گفت: اگر تو گناهي نداري پس عمه خود را تحويل من بده تا ازو انتقام بگيرم.
العاضد نيز فرمان دستگيري عمه خود را صادر كرد. و كسي را به سر وقت او فرستاد كه او را به زور گرفت.
اين زن را به خدمت صالح بن رزيك حاضر كردند و صالح نيز او را به قتل رساند.
بعد وصيت كرد كه پس از وي وزارت را به پسرش رزيك بدهند.
رزيك به «عادل» ملقب شد و بعد از درگذشت پدرش زمام امور وزارت به دست وي افتاد.
صالح بن رزيك شعر مي‌سرود و اشعار نيكوي بليغي دارد كه نشانه كثرت فضل اوست.
از جمله آثار او ابيات ذيل است كه در فخر و مباهات سروده است:
ص: 108 ابي اللّه الا ان يدوم لنا الدهرو يخد منافي ملكنا العز و النصر
علمنا بان المال تفني الوفه‌و يبقي لنا من بعده الاجر و الذكر
خلطنا الندي بالبأس حتي كانناسحاب لديه البرق و الرعد و المطر
قرانا اذا رحنا إلي الحرب مرةيرانا و من اضيافنا الذئب و النسر
كما اننا نبذل في السلم جودناو يرتع في انعامنا العبد و الحر اين اشعار طولاني است.
(يعني: خداوند نخواست جز اين را كه روزگار ما دوام يابد و در فرمانروائي ما عزت و پيروزي خدمت‌گزار ما باشند.
دانستيم كه درهم و دينار، هزاران هزارش پايان مي‌پذيرد و فاني مي‌شود و پس از آن براي ما پاداش و ذكر خير مي‌ماند.
ما بذل و بخشش را با زور و قدرت در هم آميختيم تا جائي كه گوئي ما ابري هستيم كه هم رعد و برق و هم باران دارد.
هر گاه كه يك بار به جنگ رفتيم، مهماني كرديم و از جمله مهمانان ما گرگان و كركس‌ها بودند، همچنانكه در زمان صلح هم جود و كرم خود را بيدريغ روا مي‌داريم و از نعمت احسان ما بنده و آزاده، هر دو، بهره‌مند مي‌شوند.) صالح بن رزيك مرد دست و دلبازي بود. از ادبيات آگاهي داشت و شعر خوب مي‌سرود و در حق اهل علم احسان و انفاق مي‌كرد.
روزي به او خبر رسيد كه ابو محمد بن دهان نحوي بغدادي مقيم موصل بيتي از اشعار او را شرح كرده است.
ص: 109
آن بيت اين بود:
تجنب سمعي ما يقول العواذل‌و اصبح لي شغل من الغزو شاغل (يعني: گوش من به آنچه سرزنش كنندگان مي‌گويند بدهكار نيست و جهاد در راه خدا برايم كاري فراهم كرده كه مرا از توجه به ساير چيزها باز مي‌دارد.) صالح بن رزيك هديه سنگين و آبرومندي فراهم آورد تا براي شيخ ابو محمد بن دهان بفرستد.
ولي پيش از فرستادن اين هديه به قتل رسيد.
همچنين، به او خبر دادند كه يكي از بزرگان موصل، او را در مكه ثنا گفته است.
به شنيدن اين خبر برايش نامه تشكري نوشت و با آن نامه هديه‌اي نيز فرستاد.
صالح بن رزيك، امامي [1] بود و مذهب علويان مصري را نداشت.
______________________________
[ (1)]- اماميه نام عموم فرقه‌هائي است كه به نص جلي علي بن ابي طالب را جانشين پيغمبر اسلام دانند و معتقدند كه امامت در فرزندان علي باقي است و دنيا هيچگاه از امام خالي نيست. و منتظرند كه يكي از علويان در آخر الزمان ظهور و خروج كند و دنيا را پر از عدل و داد و قسط كند.
در مقابل اينان، اهل سنت و جماعت پس از پيغمبر، امر خلافت را به شوراي مسلمانان و تصويب آنان منوط مي‌دانند.
شرح اين اجمال آن است كه چون بعد از رحلت پيغمبر اسلام خبر انتخاب ابو بكر به خلافت منتشر شد. عده‌اي با اين امر از در مخالفت در آمدند.
زيرا علي بن ابي طالب را بيش‌تر شايسته اين مقام مي‌دانستند.
از جمله اين معترضان، نخست علي بن ابي طالب (ع) و جماعتي از صحابه، مانند عمار بن ياسر و ابا ذر غفاري و سلمان فارسي و جابر بن عبد الله و عباس بن بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 110
او وقتي كه العاضد لدين اللّه را به خلافت رساند و سوار بر اسب شد و حركت كرد فرياد و هياهوي بسياري شنيد.
پرسيد: «چه خبر است؟» گفتند: «اينها براي خليفه جديد شادي مي‌كنند.» گفت: «اين نادانان مثل اينكه مي‌خواهند بگويند خليفه اولي نمرده تا اين يكي را جانشين خود كرده و نمي‌دانند كه اين منم كه ساعتي قبل اين دسته را مثل گله گوسفند به راه انداختم.»
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل عبد المطلب و جز آنان بودند.
بدينسان، بلا فاصله پس از رحلت پيغمبر اسلام دسته كوچكي از ساير مسلمانان جدا شدند و هسته ايجاد يك فرقه بزرگ از مسلمانان گرديدند.
اين فرقه در مفهوم وسيع خود شيعه، و در مفهوم محدودتري اماميه ناميده مي‌شود.
ظهور اين فرقه با همين اعتراض ساده شروع شد ولي به تدريج در تعليمات اين فرقه توسعه حاصل گشت.
آنگاه اين اعتقاد به وجود آمد كه امر امامت در صلاحيت عامه نيست، يعني عامه حق تعيين امام و جانشين ندارند بلكه اين موضوع، مانند نبوت، امر الهي و ركن دين است، و بهمين سبب هم پيغمبر نسبت به آن غفلت نمي‌ورزيد و حتي بايد گفت تعيين امام از باب حفظ مصالح امت بر او واجب بود. و او هرگز چنين امر خطيري را به امت تفويض نمي‌كرد. كسي كه مي‌بايست پيغمبر به جانشيني خود برمي‌گزيد لازم بود كه معصوم از گناهان صغيره و كبيره و از خاندان رسالت باشد. و چنين كسي علي بن ابي طالب است.
اماميه در اثبات اين مطالب نصوصي دارند كه اغلب اهل سنت آنها را نمي‌پذيرند.
اماميه مي‌گويند علي وصي پيغمبر، و امام به تعيين و نص است و اين امر، يعني تعيين و نص شرط اصلي امامت مي‌باشد چنانكه ساير ائمه نيز هر يك جانشين بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 111
(يعني منم كه خليفه جديد را خليفه كرده‌ام و سر نخ او و اين مردم همه به دست من است.) عماره گفت: «سه روز پيش از كشته شدن صالح بن رزيك، بر او وارد شدم.
كاغذي به دست من داد كه در آن دو بيت از اشعارش نوشته شده بود.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
خود را به صراحت تعيين كردند. جانشينان علي، يعني بقيه ائمه، نيز معصوم هستند و خطا بر آنان جايز نيست.
عقيده اماميه در باب امامت، اگر چه پس از علي بن ابي طالب و فرزندش امام حسن هيچگاه صورت خارجي نيافت و هيچكس از ائمه به خلافت نرسيدند و همه يا بدست مخالفان كشته شدند و يا در حبس و قيد ستمكارانه خلفاي عهد مردند. ليكن به مناسبت استواري مباني اخلاقي و اتكاء آنان بر مظلوميت خاندان پيغمبر و تذكر سرگذشت‌هاي جانگداز هر يك كه به ظلم و ستم كشته شده و يا مورد شكنجه و عذاب فرمانروايان روزگار خويش قرار گرفته بودند.
گروه بسياري، به ويژه ايرانيان، به تشيع گرائيدند. و دلائل آنان محكم و براي مردم با انصاف و حقيقت بين انكار ناپذير بود.
فرقه اماميه در ابتدا، يعني پيش از ظهور علم كلام، مانند ساير فرقه‌هاي اسلامي آن زمان در اصول و فروع به كلام الله و سنت نبوي استناد مي‌كردند.
در اين مورد فرق ايشان با ساير فرقه‌هاي اسلامي در اين بود كه اماميه در تفسير و تأويل آيات قرآني و سنت‌هاي پيغمبر هميشه به امامان خود مراجعه مي‌كردند و بيانات ائمه كه حكم دستور ديني داشت، مشكلات آيات و سنن را حل مي‌كرد.
فرقه‌اي از اماميه كه به اثني عشري مشهورند، پس از علي بن ابي طالب فرزندان او حسن بن علي، حسين بن علي، علي بن حسين، محمد بن علي، جعفر بن محمد، موسي بن جعفر، علي بن موسي، محمد بن علي، علي بن محمد، حسن بن بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 112
آن دو بيت اين بود:
نحن في غفلة و نوم و للموت عيون يقظانة لا تنام
قد رحلنا الي الحمام سنيناليت شعري متي يكون الحمام (يعني: ما در غفلت و خواب هستيم ولي مرگ چشماني بيدار دارد كه به خواب نمي‌رود.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
علي و سرانجام محمد بن حسن را يكي پس از ديگري امام مي‌دانند.
فرقه ديگري پس از جعفر بن محمد (امام جعفر صادق) بجاي موسي بن جعفر فرزند ديگر امام جعفر صادق، اسماعيل را كه در زمان حيات پدرش در گذشت.
امام ميدانند و جمعي از اسماعيليه او را زنده و قائم منتظر ميدانند و مي‌گويند خبر فوت او از جانب امام جعفر صادق بنا به مصلحتي بوده است.
همچنين اماميه اثنا عشري امام دوازدهم يعني محمد بن حسن عسكري را زنده و قائم منتظر مي‌دانند و معتقدند يكي از نشانه‌هاي ظهور وي آن است كه جهان را جور و ستم فرا خواهد گرفت و او ظاهر خواهد شد و دنيا را پر از عدل و قسط خواهد كرد.
فرقه‌هاي اماميه را تا قرن چهارم زمان مسعودي صاحب مروج الذهب سي و سه فرقه تعداد كرده بوده‌اند و فرقه‌هاي شيعه را تا همان روزگار هفتاد و سه فرقه نوشته‌اند.
در «الفرق بين الفرق» اماميه پانزده فرقه قلمداد شده است و اين ترتيب:
كامليه، محمديه، باقريه، ناووسيه، شميطيه، عماديه، اسماعيليه، مباركيه، موسويه، قطعيه، اثناعشريه، هشاميه، زراريه، يونسيه، شيطانيه.
(لغتنامه دهخدا) اماميه: ... اين نام بيش‌تر بر طايفه اثني عشري اطلاق مي‌شود.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 113
ما سالها به حمام رفتيم. ايكاش مي‌دانستم كه كي نوبت حمام- يعني مرگ- خواهد رسيد.) و اين آخرين بار بود كه من (يعني عماره) او را ديدم.» عماره [1]، همچنين، گفت:
«از اتفاقات شگفت‌انگيز اينكه من قصيده‌اي در ستايش پسر صالح طلائع بن رزيك ساختم و در آن گفتم:
ابوك الذي تسطو الليالي بحده‌و انت يمين ان سطا و شمال
لرتبته العظمي و ان طال عمره‌اليك مصير واجب و منال
تخالسك اللحظ المصون و دونهاحجاب شريف لا انقضا و حجال
______________________________
[ (1)]- عماره يمني (به ضم عين): ابن علي بن احمد حكمي مذحجي يمني شافعي، مكني به ابو محمد و ملقب به نجم الدين. فقيه و عالم به علم فرائض و مورخ و شاعر يمن در قرن ششم بود.
نام او در «الذريعه» به صورت عمارة بن حسن بن علي بن زيدان بن احمد حكمي يماني مصري» آمده است.
اصل وي از شهر مرطان در وادي السباع يمن بود و در سال 515 هجري قمري در تهامه متولد شد.
در سال 531 به زبيد سفر كرد و نزد دانشمندان آن جا به تلمذ پرداخت.
سپس به تجارت اشتغال ورزيد و به عدن مسافرت كرد و از آن جا به مكه و سپس به مصر رفت و پس از چندي به زبيد بازگشت.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 114
(يعني: پدر تو كسي است كه روزگار به ضرب شمشير او مي‌گردد. و اگر او كاري از پيش مي‌برد، تو دست‌هاي راست و چپش هستي.
تو به مقام بلند او مي‌رسي. اگر چه عمر وي طولاني گردد.
اين مقام براي تو لازم است و به تو خواهد رسيد.
چشم روزگار متوجه حفظ تست و در پي آن نيز پرده بزرگ و حجابي است كه از ميان رفتني نيست. به عبارت ديگر: روزگار ترا حفظ مي‌كند و كسي هم نمي‌تواند به تو صدمه‌اي برساند.) و پس از سه روز امر وزارت به دست او افتاد.»
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل در سال 550 هجري قمري قاسم بن هشام امير مكه وي را به رسالت نزد «طلائع بن رزيك» وزير خليفه فاطمي فرستاد.
عماره در مصر مورد اكرام و احترام فاطميان قرار گرفت. ازين رو، وي آنها را مدح بسيار كرده است.
سرانجام پس از سقوط دولت فاطميان به دست صلاح الدين ايوبي، به صلاح الدين از در مخالفت در آمد و با هفت تن از بزرگان مصر توطئه‌اي به مخالفت با صلاح الدين ترتيب داد كه باعث دستگيري وي و يارانش گرديد و منجر به اعدام عماره در 26 شعبان سال 569 قمري شد. او راست:
1- اخبار الوزراء المصريين 2- اخبار اليمن يا تاريخ اليمن 3- ديوان شعر.
4- شكاية المتكلم و نكاية المتالم. 5- المفيد في اخبار زبيد. 6- النكت العصريه في اخبار الديار المصريه كه به نظر ميرسد همان «اخبار الوزراء المصريين» باشد.
از اعلام زركلي (لغتنامه دهخدا)
ص: 115

جنگ ميان اعراب [ (1)] و قشون بغداد

در اين سال، در ماه رمضان، افراد قبيله خفاجه در حله و كوفه اجتماع كردند و مقرري و رسوم خود، از قبيل خوراك و خرما و غيره، را خواستار شدند.
امير ارغش، امير الحاج، كه كوفه را به اقطاع در اختيار داشت، از ورودشان جلوگيري كرد.
امير قيصر، شحنه حله، نيز در اين ممانعت با وي همآهنگي كرد.
اين دو امير از مماليك المستنجد باللّه، خليفه عباسي به شمار مي‌رفتند.
افراد قبيله خفاجه، وقتي محروميت خود را ديدند، دست به تبهكاري گذاشتند و در حول و حوش كوفه و حله به يغما و چپاول پرداختند.
امير قيصر، شحنه حله، با دويست و پنجاه سوار به سر وقت ايشان شتافت.
امير ارغش نيز با قشون و اسلحه از شهر بيرون رفت و بدو پيوست.
اهل خفاجه از دسترس آنان دور شدند و گريختند و لشكريان امير قيصر و امير ارغش آنان را تا رحبة الشام (كه ناحيه‌اي است در شام) دنبال كردند.
افراد خفاجه كسي را به نزد آن دو امير فرستادند و از رفتار خود پوزش خواستند و گفتند: «ما به شير شتر و نان جو ساخته‌ايم و شما
______________________________
[ (1)]- منظور اعراب باديه‌نشين است.- م
ص: 116
رسوم ما را از ما دريغ مي‌كنيد.» و خواستار صلح شدند.
ولي امير ارغش و امير قيصر به درخواست ايشان پاسخ مساعد ندادند.
در اطراف قبيله خفاجه گروه بسياري از اعراب [1] گرد آمده و به ايشان ملحق شده بودند.
بدين جهة با لشكرياني كه در تعقيبشان بودند روبرو شدند و دست به جنگ و كشتار زدند.
اعراب عده‌اي را به طرف خيمه‌هاي قشون دشمن فرستادند و ميان قشون و خيمه‌ها و بار و بنه ايشان حائل شدند.
آنگاه به لشكريان دشمن حمله‌اي سخت بردند به نحوي كه آنها شكست خوردند و بسياري از ايشان كشته شدند.
امير قيصر نيز به قتل رسيد.
جمع ديگري نيز اسير شدند و امير الحاج جراحت سختي برداشت و داخل رحبه گرديد.
شيخ رحبه از او حمايت كرد و براي او از اعراب امان گرفت
______________________________
[ (1)]- مراد از عرب اكنون سكنه جزيرة العرب و عراق و شام و سودان و مغرب است.
ليكن قبل از اسلام مراد از عرب مردمي بوده‌اند كه در جزيرة العرب ساكن بوده‌اند. زيرا مردم عراق و شام از ملت‌هاي سرياني و كلداني و نبطي و يهود و يونان و مردم مصر قبطي بوده‌اند.
بالجمله مراد از قوم عرب قبل از اسلام مردم باديه‌نشين در جزيرة العرب است كه در جهة شمال جزيرة العرب و شرق وادي نيل سكونت داشته‌اند.
لفظ عرب مساوي بوده است با بدو يا باديه و جزيره عرب به نام عربة ناميده مي‌شد.
ليكن پس از آنكه حجاز و يمن مسكن آنها شد ديگر لفظ عرب مساوي با بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 117
و او را به بغداد فرستاد.
در اين جنگ، هر كس هم كه از دست اعراب جان به سلامت برده بود، از تشنگي در بيابان هلاك شد.
كنيزكان عرب با آب ميان زخميان مي‌رفتند و چنين وانمود مي‌كردند كه مي‌خواهند به ايشان آب بدهند.
ولي وقتي يك سرباز زخمي از آنان آب مي‌خواست به او حمله مي‌بردند و او را مي‌كشتند.
ماتمزدگي و گريه زاري به حال كشته‌شدگان، در بغداد زياد شد. و عون الدين بن هبيره وزير المستنجد باللّه خليفه عباسي، با لشكريان خود آماده حركت شد و به جست و جوي افراد خفاجه رفت.
ولي اعراب خفاجه داخل بيابان شدند و از بيابان گذشتند و به سوي بصره رفتند.
وقتي آنان سر به بيابان نهادند، وزير خليفه، عون الدين بن هبيره، نيز به بغداد مراجعت كرد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
باديه نبود و كلمه حضري و بدوي به كار رفت.
مردم شهرنشين را كه اصولا موطن آنها حجاز و يمن بوده است عرب حضري ناميده‌اند و صحرانشين را بدوي.
در تاريخ عرب قبل از اسلام، عرب به دو قسم منقسم مي‌شود: يكي عرب بائده و ديگري عرب باقيه.
مراد از عرب بائده قبائل قديمند كه قبل از اسلام از ميان رفته‌اند و عرب باقيه نيز بر دو قسمند: يكي عرب قحطانيه و ديگري عرب عدنانيه.
عرب قحطانيه عبارتند از حيره و اهل يمن و فروع آنها، عرب عدنانيه در حجاز و نواحي آن سكونت داشته‌اند.
بنابر اين اصل، عرب به سه طبقه منقسم مي‌شوند: عرب بائده يا عرب شمال، عرب قحطانيه يا دولت‌هاي جنوبي و عدنانيه يا عرب شمال در طور بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 118
بعد، بني خفاجه كساني را به رسالت به بغداد فرستادند و پوزش خواستند و گفتند: «به ما ستم روا داشتند و ما را از شهرها دور ساختند و باز هم ما را دنبال كردند و ما هم ناچار به جنگ شديم.» و درخواست كردند كه از تقصيرات آنان صرف نظر شود.
اين درخواست پذيرفته شد.

محاصره شارستان بوسيله امير مؤيد اي‌ابه‌

در اين سال امير مؤيد اي‌ابه شهر شارستان (يا شهرستان) را كه
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
سينا.
اعراب شمال شامل عاد و ثمود و عمالقه و طسم و جديس و عميم شده‌اند كه آنها را عرب عاربه ناميده‌اند و از ابناء سامند.
عرب قحطان يا جنوب شامل حكومت‌هاي يمن بوده است و يونانيان آنرا عرب سعيد ناميده‌اند از جهة وفور نعمت و زندگي مرفهي كه داشته‌اند.
بسياري از شهرهاي قديم يمن اكنون ويران شده است و احيانا آثاري از آنها باقي نمانده است در اين منطقه حكومت‌هاي مهمي در طول اعصار به وجود آمده بوده است.
طبقه سوم كه عرب عدنانيه باشد يا عرب شمال، مسكن و منزل آنها شمال بلاد يمن بوده است در سرزمين تهامه و حجاز و نجد و جز آنها كه انساب آنها به ابراهيم بن اسماعيل مي‌رسد. (لغتنامه دهخدا) به هر حال بايد در نظر داشت كه ابن اثير درين تاريخ در اغلب مواردي كه از «عرب» نام برده، منظورش اعراب باديه‌نشين است.
(مترجم)
ص: 119
در نزديك نيشابور بود محاصره كرد.
مؤيد با مردم شارستان به جنگ پرداخت و منجنيق‌ها نصب كرد و ارابه‌هاي جنگي به كار برد.
اهالي شارستان درين پيكار پافشاري نشان دادند چون از امير مؤيد بر جان خود بيمناك بودند و نمي‌خواستند به چنگ او بيفتند.
جلال الدين مؤيد موفقي فقيه شافعي نيز همراه امير مؤيد بود.
در تاريخ پنجم جمادي الاخر اين سال جلال الدين مؤيد سوار بر اسب بود كه ناگهان سنگي كه از منجنيق پرتاب شده بود بر او خورد و او را كشت. همچنين ازو گذشت و به شيخي از شيوخ بيهق اصابت كرد و او را نيز از پاي در آورد.
كشته شدن جلال الدين مؤيد مصيبت بزرگي براي اهل علم، بويژه اهل سنت و جماعت به بار آورد.
جلال الدين، كه خداوند او را بيامرزد، هنگامي كه كشته شد در عنفوان جواني بود.
محاصره شارستان تا ماه شعبان سال 557 هجري قمري ادامه يافت.
پس از كشتار و خونريزي زياد سرانجام خواجكي، صاحب شارستان، از قلعه خود فرود آمد.
ولي محاصره همچنان ادامه يافت.
آن قلعه سه رئيس داشت كه ارباب امر و نهي محسوب مي‌شدند و كساني بودند كه قلعه را حفظ مي‌كردند و از آن دفاع مي‌نمودند.
يكي از آنان همين خواجكي بود.
دومي داعي بن محمد، برادرزاده حرب علوي و سومي حسين بن ابو طالب علوي فارسي بودند.
آنها هر سه از قلعه فرود آمدند و با كسان و پيروان خود به خدمت امير مؤيد اي‌ابه رسيدند.
اما خواجكي، چون ثابت شد كه او همسر خود را روي
ص: 120
بيدادگري و كين‌توزي كشته و پول و مالش را گرفته، او را به قصاص خون زنش كشتند.
امير مؤيد شارستان را به تصرف خويش در آورد. لشكريان او نيز آن جا را غارت كردند. فقط به كشتن و اسارت زنان نپرداختند.

دست يافتن طايفه كرج بر شهر آني‌

در اين سال، در ماه شعبان، طايفه كرج در اطراف فرمانرواي خود گرد آمدند و به سوي شهر آني، از شهرهاي اران، حركت كردند.
اين طايفه، آن شهر را به تصرف در آوردند و گروهي انبوه از مردم شهر را كشتند.
شاه ارمن بن ابراهيم بن سكمان، حاكم خلاط، به هواداري و نمايندگي آن مردم برخاست و به گرد آوري قشون پرداخت.
گروه كثير از پيروان وي در اطرافش جمع شدند.
شاه ارمن با اين قشون به جنگ طايفه كرج رفت و با آنان روبرو شد و سرگرم پيكار گرديد.
ولي مسلمانان- يعني لشكريان شاه ارمن- درين جنگ شكست خوردند و بيشترشان كشته شدند.
بسياري از آنان نيز در بند اسارت افتادند.
شاه ارمن، شكست خورده بازگشت در حاليكه از لشكريان وي جز چهارصد سوار براي وي باقي نمانده بود.
ص: 121

فرمانروائي عيسي در شهر مكه كه خداوند حفظش كناد

امير مكه، درين سال، قاسم بن فليتة بن قاسم بن ابو هاشم علوي حسني بود.
او وقتي شنيد كه حاجيان نزديك مكه رسيده‌اند، اموال بزرگان اهل مكه و ساكنان حوالي مكه را مصادره كرد و ثروت بسياري از آنان گرفت و از مكه فرار كرد چون از امير ارغش كه امير الحاج بود وحشت داشت.
در اين سال زين الدين علي بن بكتكين، فرمانده لشكر موصل، نيز با عده‌اي از سپاهيان صالح خود اعمال حج به جاي آورده بود.
وقتي امير الحاج به مكه رسيد، منصب قاسم بن فليته را به عموي او، عيسي بن قاسم بن ابو هاشم، سپرد.
عيسي بن قاسم در آن مقام تا ماه رمضان باقي ماند.
بعد، قاسم بن فليته گروه بسياري از اعراب باديه‌نشين را گرد آورد و آنان را به ثروتي كه در مكه داشت تطميع كرد.
اعراب هم به دنبالش افتادند. و او با آن عده براي تصرف مكه روانه شد.
عموي او عيسي بن قاسم، وقتي خبر حركت و هجوم او را شنيد از مكه بيرون رفت.
قاسم بن فليته وارد مكه شد و چند روزي در آنجا ماند و امارت و فرمانروائي كرد.
ولي پولي كه به اعراب باديه‌نشين وعده داده بود در اختيار
ص: 122
نداشت كه به آنها بپردازد.
از طرف ديگر، يكي از افسران خود را كه بسيار مرد نيكرفتاري بود، كشت. بدين جهة يارانش ازو برگشتند و با عموي او، عيسي بن قاسم، نامه‌نگاري كردند و او را بار ديگر به مكه فرا خواندند.
عيسي بن قاسم به سوي آنان روانه شد.
قاسم بن فليته گريخت و از كوه ابو قبيس بالا رفت. در آن جا از اسب سرنگون شد و بر زمين افتاد.
ياران عيسي او را گرفتند و به قتل رساندند.
قتل قاسم بن فليته به خاطر عيسي بسيار گران آمد و ازين بابت متأثر شد.
لذا جنازه او را بر گرفت و غسل داد و او را در محلي كنار آرامگاه پدرش فليته مدفون ساخت.
پس از اين واقعه كار امارت به دست عيسي بن قاسم استقرار يافت. و اللّه اعلم.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، عبد المؤمن، فرمانرواي كشور مغرب، رهسپار جبل الطارق گرديد.
جبل الطارق در آن قسمت از كرانه خليج است كه به اندلس بستگي دارد.
عبد المؤمن از اين گذرگاه عبور كرد و به اندلس رفت و در آن سرزمين شهر مستحكمي ساخت.
در اين شهر چند ماه اقامت كرد و بعد به مراكش بازگشت.
در اين سال، در ماه محرم، گروه بسياري از تركمانان شهرهاي فارس وارد نيشابور شدند.
ص: 123
آنها گوسفنداني به همراه داشتند و براي فروش آورده بودند.
گوسفندان را فروختند و پول آنها را گرفتند و روانه شدند و در دو منزلي طابس كنكلي فرود آمدند و در آن جا خوابيدند.
اسماعيليان به سروقت ايشان آمدند و شبانه برايشان حمله بردند و با شمشير به جانشان افتادند.
بسياري از آنان را كشتند و كسي از دم تيغشان جان نبرد مگر عده كمي كه گريخته و پراكنده شده بودند.
اسماعيليان تمام پول و مال آنها را به غنيمت بردند و به قلعه‌هاي خود بازگشتند.
در اين سال، در بيشتر شهرها، بويژه شهرهاي خراسان، باران فراوان باريد.
بارش باران از بيستم ماه محرم تا نيمه ماه صفر ادامه يافت و قطع نشد.
درين مدت مردم روي خورشيد را نديدند.
در اين سال ميان طايفه كرج و ملك صلتق بن علي، فرمانرواي ارزن الروم، جنگ و كشتاري روي داد.
درين پيكار صلتق و قشونش شكست خوردند و صلتق نيز اسير شد.
خواهر صلتق، شاه بانوار، با شاه ارمن سكمان بن ابراهيم بن سكمان، حاكم خلاط، ازدواج كرده بود.
اين خانم براي فرمانرواي طايفه كرج هديه گرانقدري فرستاد و ازو درخواست كرد كه برادرش را آزاد سازد. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌27 124 پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال ..... ص : 122
ص: 124
او نيز صلتق را رها كرد و صلتق به مقر فرمانروائي خود بازگشت.
در اين سال، صاحب شهر صيدا كه از فرنگيان بود، به نور الدين محمود، فرمانرواي شام، پناه برد ..
نور الدين او را تأمين داد و قشوني نيز همراهش فرستاد تا از تجاوز فرنگيان به قلمرو او جلوگيري كنند.
در راه اين قشون گروهي از فرنگيان كمين كرده بودند كه بر مسلمانان حمله بردند و از آنان گروهي را كشتند. باقي نيز گريختند.
در اين سال، قراارسلان، صاحب قلعه كيفا، قلعه شاتان را به تصرف خويش در آورد.
اين قلعه تعلق به طائفه‌اي از كردان داشت كه آنان را جونيه مي‌خواندند.
قراارسلان، پس از تسخير اين قلعه، آن را خراب كرد و امور آن حدود را ضميمه قلعه طالب نمود.
در اين سال، كمال حمزة بن علي بن طلحه خزانه‌دار، از جهان رخت بر بست.
او در روزگار خلافت المسترشد باللّه پايه‌اي بلند داشت. در دوره مقتفي نيز كفالت امور او را عهده‌دار بود. و نزديك خانه خود مدرسه‌اي براي شافعيان ساخت.
بعد به زيارت خانه خدا رفت و بازگشت و فوطه و لباس صوفيان پوشيد و همه كارهاي دنيائي را كنار گذاشت.
يكي از شاعران، درباره وي اين شعر را ساخت:
ص: 125 يا عضد الاسلام، يا من سمت‌الي العلا همته الفاخره
كانت لك الدنيا فلم ترضهاملكا فا خلدت الي الاخره (يعني: اي بازوي اسلام، اي آن كسي كه همت بلندش او را به بلندي و بزرگي رسانده، اين دنيا از آن تو بود و به فرمانروائي آن بسنده نكردي و با بدست آوردن آخرت، فرمانروائي خود را جاويدان ساختي.) حمزة بن علي، پس از كناره گيري از دنيا و گوشه‌نشيني، مدت بيست سال در زاويه انزوا به سر برد.
درين مدت رابطه خود را با مردم قطع كرده بود و از نظر همه پنهان مي‌زيست معذلك در جامعه همچنان احترام و محبوبيت داشت.
ص: 126

557 وقايع سال پانصد و پنجاه و هفتم هجري قمري‌

دست يافتن امير مؤيد اي‌ابه به طوس و ساير نواحي آن‌

در اين سال، در بيست و هفتم ماه صفر، امير مؤيد اي‌ابه با ابو بكر جاندار در قلعه و سكره خوي به زد و خورد پرداخت.
قلعه و سكره خوي جزء طوس به شمار مي‌رفت و ابو بكر جاندار در آن تحصن گزيده بود.
قلعه مذكور دژي بلند بود كه كسي بدان دسترسي نداشت.
امير مؤيد با ابو بكر مشغول پيكار گرديد .. مردم طوس نيز او را بر ضد ابو بكر ياري كردند، زيرا ابو بكر در حق ايشان بيدادگري
ص: 127
و بدرفتاري مي‌نمود.
وقتي ابو بكر ديد كه امير مؤيد اي‌ابه از جنگ دست بردار نيست و آن را پيگيري مي‌كند به فروتني و كوچكي و اظهار عجز پرداخت و در تاريخ بيستم ماه ربيع الاول اين سال، در برابر اماني كه به او داده شد از قلعه فرود آمد.
پس از فرود آمدن او از قلعه، امير مؤيد اي‌ابه فرمان داد كه او را ببندند و به زندان بيندازند.
بعد، از آن جا به سوي كرستان رهسپار گرديد.
ابو بكر فاخر كه صاحب كرستان بود، در قلعه‌اي اقامت داشت كه از بلندترين دژها شمرده مي‌شد و بر قله كوه بلندي نيز قرار داشت.
او از قلعه خود فرود آمد و فرمانبرداري امير مؤيد را به گردن گرفت و پيشش سر فرود آورد و با او همدست گرديد.
امير مؤيد در ماه جمادي الاخر اين سال قشوني هم به اسفرايين فرستاد.
رئيس اسفرايين، عبد الرحمن بن محمد بن علي الحاج، در قلعه شهر تحصن اختيار كرد.
پدر او جوانمرد مطلق خراسان به شمار مي‌رفت ولي اين عبد الرحمن بدترين خلف او محسوب مي‌شد.
او وقتي در قلعه تحصن گزيد، لشكريان امير مؤيد اي‌ابه او را احاطه كردند. و از قلعه پائين كشيدند.
آنگاه او را در حاليكه در بند و زنجير مقيد بود به شادياخ بردند و در آن جا زنداني كردند.
همچنين گفته شده كه اين واقعه در ماه ربيع الاخر سال 558 اتفاق افتاده است.
امير مؤيد اي‌ابه قهندز نيشابور را نيز گرفت و حوزه فرمانروائي او حول و حوش نيشابور را احاطه كرد و به وسعتي برگشت كه قبلا داشت جز اينكه اهالي نيشابور به شادياخ منتقل
ص: 128
گرديدند و شهر قديم ويران شد.
امير مؤيد قشوني را نيز به خواف فرستاد.
در آن جا يكي از اميران، به نام ارغش، لشكرياني داشت.
او، وقتي از نزديك شدن قشون امير مؤيد آگاه شد، جمعي را در آن كوه‌ها و گردنه‌ها در كمين گذاشت.
آنگاه خود با عده‌اي به طرف قشون امير مؤيد رفت و با آنان جنگيد.
كساني كه در كمين بودند به موقع از كمين برجستند و حمله كردند.
در نتيجه، قشوني كه مؤيد فرستاده بود، شكست خورد و گريخت.
از آنان عده‌اي كشته شدند و بقيه نيز به نيشابور، پيش مؤيد، بازگشتند.
مؤيد قشوني هم به فوشنج هرات فرستاد. فوشنج در زير فرمان محمد بن حسين غوري بود.
لشكريان امير مؤيد اي‌ابه آن جا را در حلقه محاصره گرفتند و محاصره را سخت كردند.
كشتار و پيشروي ادامه يافت.
بعد، ملك محمد غوري قشوني را بدانجا گسيل داشت تا شهر را حفظ كنند.
به مجرد نزديك شدن اين قشون به هرات، لشكرياني كه فوشنج را محاصره كرده بودند، از آن جا دور شدند و بازگشتند.
و آن ولايت براي غوريان مسلم شد.
ص: 129

گرفتن ابن مردنيش غرناطه [1] را از عبد المؤمن و باز افتادن اين شهر بدست عبد المؤمن‌

در اين سال، اهالي غرناطه رسولاني را به خدمت امير ابراهيم بن همشك، داماد ابن مردنيش، فرستادند و او را به نزد خود دعوت كردند تا شهر را تسليم وي كنند.
غرناطه از شهرهاي اندلس به شمار مي‌رفت و در اختيار عبد المؤمن قرار داشت.
امير ابراهيم بن همشك به موحدان پيوسته و در شمار ياران عبد المؤمن در آمده بود.
بعد، از فرمانبرداري عبد المؤمن كناره گرفت و بار ديگر به همدستي با ابن مردنيش پرداخته بود.
______________________________
[ (1)]- غرناطه (به فتح غين و طين): شهري است به اندلس (اسپانيا) يا آن لحن است و صواب اغرناطه مي‌باشد و معناي آن به زبان اندلسي انار است.
(منتهي الارب) جوهري و صاحب لسان آنرا نياورده‌اند و ياقوت و صاغاني گويند كه آن شهري است به اندلس، و صاحب «عباب» اغرناطه را به زيادت الف صحيح دانسته است و حذف لغت عامي است.
شيخ ما گويد: غرناطه غلط نيست بلكه شهر به هر دو نام ناميده شده است و معناي آن به زبان اندلسي و بقول بعضي به زبان عجم اندلسي انار است.
اما غرناطه، دمشق بلاد اندلس و مورد توجه عموم مردم مي‌باشد. و بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 130
وقتي فرستادگان اهالي غرناطه به خدمت او رسيدند همراهشان به سوي غرناطه روانه گرديد و داخل آن شهر شد.
در غرناطه گروهي از ياران عبد المؤمن بودند. اين گروه در قلعه شهر به مقاومت پرداختند و از پيشرفت او جلوگيري كردند.
از طرف ديگر، وقتي اين خبر به گوش پسر عبد المؤمن، ابو سعيد
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
اگر جز چمن‌هاي طويل و عريض و رودخانه شنيل كه خداوند بدان شهر بخشيده است، چيز ديگري نداشت، در اهميت وي كفايت مي‌كرد ...
قراي آن به قول مورخان دويست و هفتاد قريه است و آثاري بزرگ و بسيار دارد.
(از تاج العروس و الحلل السندسيه) ياقوت در معجم البلدان گويد:
... غرناطه از قديم‌ترين شهرهاي البيره از توابع اندلس و از بزرگترين و زيباترين و استوارترين آنهاست.
رود معروف به «قلوم» آن را مي‌شكافد و حالا آن رودخانه را حداره مي‌نامند و از آن خرده طلاي خالص مي‌گيرند و آسياب‌هاي زيادي در داخل شهر از آب آن استفاده مي‌كنند.
شعبه‌اي از آن از نصف شهر مي‌گذرد و به گرمابه‌ها و سقايه‌ها و بسياري از خانه‌هاي بزرگان مي‌رسد. و شعبه ديگري از آن نصف ديگر شهر را مشروب مي‌كند.
فاصله غرناطه از «البيره» چهار فرسخ، و فاصله آن از قرطبه سي و سه فرسخ است.
صاحب قاموس الاعلام تركي گويد:
غرناطه شهري است در اندلس از ممالك جنوبي اسپانيا.
اين شهر در جنوب مادريد به فاصله 696 هزار گز «راه آهن» و در دامنه كوه نواده و در شمال نهر شنيل، و در دو طرف رود دارو (به تلفظ عربها:
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 131
عثمان رسيد، تصميم به دفاع از غرناطه گرفت.
او كه در آن زمان در شهر مالقه بود، لشكرياني را كه در اختيار داشت گرد آورد و رهسپار غرناطه شد تا به ياراني كه در آن جا دارد مدد برساند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
حداره) كه به همين شنيل مي‌ريزد، قرار دارد.
سكنه آن 76110 تن است و داراي دار الفنون (دانشگاه)، موزه نقاشي، كتابخانه‌هاي متعدد، كليساي بزرگ، آثار عتيقه و قصر الحمراء ميباشد كه نمونه‌اي از صنايع معماري عرب است.
اين شهر در دامنه سه تپه مزين به خانه‌ها قرار گرفته و به انار شباهت پيدا كرده است و بهمين جهة آن را غرناطه (به معني انار) ناميده‌اند.
غرناطه اصلي قسمت غربي شهر است. و قسمت جنوبي شهر به نام «آنتكرا» و شمال شرقي به نام «البايسين» يا البيضائيين از هم تشخيص داده مي‌شوند.
بر حسب روايت مهاجرين فنيقي اول روي تپه‌هائي كه امروز به قورس برمياس (تپه‌هاي سرخ) مشهور است قصبه‌اي به نام غرناطه تأسيس كردند.
پس از آن، قوم ايبر در نزديكي آن قصبه ديگري به نام ايلبربس ساختند.
در زمان واندال‌ها و كت‌ها اين دو قصبه ويران شدند و پس از تسلط مسلمين بر اندلس، پادشاهان اموي شهر كنوني را مجددا بنا كردند.
در زمان دولت مرابطين و موحدين اين شهر بسيار آبادان شده و سكنه آن به چهارصد و بيست هزار تن رسيده بود.
در زمان حكومت بني احمر نيز مجددا آباد شد. و پس از تسلط مسيحيان بر اسپانيا، عده بسياري از مسلمانان كه از شهرهاي اسپانيا فراري شده بودند به غرناطه آمدند و اين شهر مدتي در دست مسلمانان باقي ماند تا در تاريخ 1492 ميلادي، يعني سال كشف امريكا، به تصرف مسيحيان در آمد.
عربها البيره را مركز غرناطه مي‌دانستند. و بعضي از جغرافيدانان عرب بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 132
امير ابراهيم بن همشك كه از حركت او آگاه شد، از ابن مردنيش كه فرمانرواي شهرهاي مشرق اندلس بود، ياري خواست.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
فقط ذكر كرده‌اند كه غرناطه در چهار فرسخي البيره واقع است و بعضي گفته‌اند كه البيرة محرف ايلبريس است كه در آغاز قصبه‌اي بوده و بعد صورت شهر به خود گرفته است.
صاحب خلل السندسيه آرد:
غرناطه از مشهورترين بلاد اندلس است.
آنرا غرناطه دمشق نيز گويند زيرا لشكر دمشق هنگام فتح به آنجا فرود آمدند.
و گفته‌اند از نظر فراواني شهرها و كثرت درختان به دمشق شباهت دارد.
در مقابل اين شهر كوه «شلير» قرار دارد كه چه در تابستان و چه در زمستان برف آن را فرا گرفته است.
در قاموس الاعلام آمده:
ايالت غرناطه يكي از هشت ايالت جنوبي اسپانياست كه اين هشت ايالت اندلس را تشكيل مي‌دهند.
از جنوب به بحر ابيض (درياي مديترانه) و از مشرق به المريه، و از شمال شرقي به مرسه و البسيطه و از شمال به جيان و از شمال غربي به قرطبه و از مغرب به مالقه (مالاگا) محدود است ...
اين ايالت زيباترين نقطه اندلس، بلكه اسپانيا و حتي تمام اروپاست.
بلندترين كوه اسپانيا به نام «سير انواده» در اين جاست و كوه‌هاي ديگر نيز دارد كه از آنها آبهاي بسياري جاري شده بر طراوت آن مي‌افزايند.
همه اين آبها به «وادي الكبير» مي‌ريزند. بزرگترين و زيباترين اين آبها رود «شنيل» است.
اهالي آن به ذكاوت و دليري و تفاخر و مهمان نوازي مشهورند و زباني كه بدان تكلم مي‌كنند داراي كلمات بسيار مأخوذ از عربي است.
(خلاصه از لغتنامه دهخدا)
ص: 133
او هم دو هزار سوار از ورزيده‌ترين كسان خود و همچنين از فرنگياني كه در قشونش بودند براي كمك به او گسيل داشت.
اين گروه- پيش از آنكه ابو سعيد و قشونش به غرناطه برسند- در حول و حوش غرناطه اجتماع كردند و با آن عده از قشون عبد المؤمن كه در غرناطه بودند روبرو شدند و به زد و خورد پرداختند.
جنگ در ميان آنان بالا گرفت و لشكريان عبد المؤمن شكست خوردند و گريختند.
بعد، ابو سعيد با سپاهيان خود بدانجا رسيد و آتش جنگ دوباره شعله‌ور گرديد.
بسياري از كسان ابو سعيد نيز فرار كردند. ولي جمعي از بزرگان و شهسواران معروف و افراد نيرومند و چابك قشون پياده او، ايستادگي كردند و در ملازمت او جنگيدند و تا آخرين نفر به قتل رسيدند.
آنگاه ابو سعيد گريخت و خود را به مالقه رساند.
عبد المؤمن كه در آن هنگام در شهر سلا [1] اقامت داشت، وقتي خبر اين شكست را شنيد في الفور پسر خود، ابو يعقوب يوسف، را با بيست هزار مرد جنگي كه گروهي از شيوخ موحدان هم در آن ميان بودند، به غرناطه روانه ساخت.
______________________________
[ (1)]- سلا (به فتح سين)، كه فرانسويان آن را «ساله» (Sale( مي‌خوانند، شهر و دريابندري است كه در حدود هفتاد و پنج هزار نفر جمعيت دارد.
اين شهر در شمال غربي مراكش، كنار اقيانوس اطلس، بر مصب و بر ساحل شمالي رود ابو رقراق، مقابل رباط قرار دارد.
نام آن بسيار قديمي است، اما شهر فنيقي حالا با سلا كمي فاصله دارد.
سلا در قرون وسطي، و پس از آن، اهميت داشت.
تاريخ اين شهر با تاريخ رباط پيوستگي دارد.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 134
اين سپاه به سرعت حركت كرد.
ابن مردنيش، وقتي خبر آن قشون كشي به گوشش رسيد، خود با قشون خود رهسپار غرناطه گرديد كه ابن همشك را كمك كند.
بنابر اين گروه بسياري در غرناطه گرد آمدند.
ابن مردنيش، در حول و حوش شهر، كنار آب، فرود آمد.
قشوني هم كه اول به كمك ابن همشك شتافته بود و عبارت از هزار سوار بودند در حوالي قلعه الحمراء پياده شدند.
خود ابن همشك نيز با كسان خود در داخل قلعه الحمراء رفت.
لشكريان عبد المؤمن به كوهي كه نزديك غرناطه بود رسيدند و چند روزي در دامنه كوه ماندند.
بعد فوجي مشتمل بر چهار هزار سوار را به جنگ فرستادند.
اين عده به قشوني كه در حوالي قلعه الحمراء فرود آمده بودند شبيخون زدند و از همه سو به روي آنان شمشير كشيدند.
سربازاني كه غافلگير شده بودند، بي اينكه مجال سوار شدن بر اسب و گريختن را پيدا كنند، تا آخرين نفر به قتل رسيدند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
رباط يا رباط الفتح شهر و بندري است با قريب دويست و پنجاه هزار تن جمعيت، كه پايتخت مراكش است.
اين شهر نيز در كنار اقيانوس اطلس بر مصب رود ابو رقراق است كه فرانسويان آنرا بورگرگ خوانند.
رباط بر ساحل جنوبي رود ابو رقراق، مقابل شهر سلاست، صنعت نساجي دارد. محصولات كشاورزي صادر مي‌كند. از 1957 دانشگاهي در آن داير است.
شهر رباط از رباطي پديد آمد كه عبد المؤمن موحدي در سال 545 هجري قمري، آن و اطرافش را مركز تجمع سپاهيان خود براي جهاد در اسپانيا قرار داد.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 135
آنگاه همه سپاهيان عبد المؤمن به سوي غرناطه روي آور شدند و در حول و حوش شهر فرود آمدند.
ابن مردنيش و ابن همشك، وقتي دريافتند كه ياراي برابري و ستيز با قشون عبد المؤمن را ندارند، در شب دوم گريختند و به شهرهاي خود رفتند.
در نتيجه، موحدان در باقي سالي كه ياد شد، بر شهر غرناطه استيلا يافتند.
عبد المؤمن نيز از شهر سلا به مراكش بازگشت.

محاصره قلعه حارم بوسيله نور الدين‌

در اين سال نور الدين محمود بن زنگي بن آقسنقر، صاحب شام، لشكرياني را در حلب گرد آورد و رهسپار قلعه حارم گرديد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
ابو يوسف يعقوب المنصور موحدي بيادگار پيروزي خود در سال 1195 ميلادي (591) بر آلفونسوي هشتم، فرمانرواي كاستيل، آن را رباط الفتح لقب داد.
رباط و سلا مدتها مطمح نظر سلاطين مراكش بود. سرانجام با جلوس سلطان محمد بن عبد الله در سال 1757 ميلادي (1171 هجري قمري) جزء قلمرو او گرديد.
وي دريازني را كه تا آن زمان ملاحان رباط و سلا بدان اشتغال داشتند، به عنوان «جهاد در دريا» صورت رسمي داد.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 136
قلعه حارم به فرنگياني تعلق داشت كه در غرب حلب ساكن بودند.
نور الدين آن جا را محاصره كرد و در پيكار با ساكنان قلعه كوشش و جديت به كار برد.
اما به علت استواري و استحكام قلعه و بسياري تعداد سواران و پيادگان و دليران فرنگي كه در آن قلعه اقامت داشتند، نتوانست بر آن دست يابد.
ضمنا فرنگياني كه در ساير نواحي به سر مي‌بردند وقتي از لشكر- كشي نور الدين آگاه شدند، سربازان سوار و پياده خود را از شهرهاي ديگر گرد آوردند و بسيج كردند و براي جنگ آماده ساختند.
آنگاه به سر وقت نور الدين رفتند تا او را از قلعه حارم دور سازند.
وقتي به او نزديك شدند، نور الدين آنان را به پيكار فرا خواند.
ولي آنان، كه به توانائي و نيروي او پي برده بودند، حاضر به جنگ نشدند.
در عوض، نامه‌هائي به او نگاشتند و به ملاطفت و دلجوئي از او، و اصلاح وضع خود با او، پرداختند.
نور الدين كه ديد تصرف قلعه برايش امكان‌پذير نيست و فرنگيان نيز با وي سر جنگ ندارند، به سوي شهرهاي خود برگشت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل در نتيجه، ناوگان فرانسوي در 1765 ميلادي سلا و العرائش را بمباران كرد.
پس از موقوف شدن «جهاد در دريا» رباط و سلا رو به انحطاط گذاشتند.
در سال 1911 فرانسويها هر دو شهر را اشغال كردند.
فرانسويان شهر جديدي در خارج شهر رباط بنا نهادند.
آثار جالب شهر رباط عبارتست از باروهاي قديم، و بقاياي مسجد و مناره مجاور آن، كه يعقوب المنصور امر به بناي آنها فرمود.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 137
از كساني كه در اين جنگ يا اين جهاد همراه نور الدين بودند، مؤيد الدوله اسامة بن مرشد بن منقذ كناني بود، كه از لحاظ شجاعت و دليري بالاترين پايه را داشت.
مؤيد الدوله اسامه وقتي به حلب برگشت، داخل مسجد شيزر شد.
او سال پيش هم، هنگامي كه خواست به زيارت خانه خدا برود، از اين مسجد ديدن كرده بود.
در اين سال وقتي داخل مسجد شد به ديوار آن نوشت:
لك الحمد يا مولاي كم لك منةعلي و فضلا لا يحيط به شكري
نزلت بهذا المسجد العام قافلامن الغزو موفور النصيب من الاجر
و منه رحلت العيس في عامي الذي‌مضي نحو بيت اللّه و الركن و الحجر
فاديت مفروضي و اسقطت ثقل ماتحملت من ورز الشبيبة عن ظهري (يعني: پروردگارا، ترا نيايش و ستايش مي‌كنم. چه بسيار احسان‌ها و نيكي‌ها بر من كرده‌اي كه سپاسگزاري من از عهده آنها بيرون نخواهد آمد.
امسال من، هنگام بازگشت از جهادي كه از پاداش آن بهره فراوان مي‌برم، به اين مسجد فرود آمدم.
در سالي هم كه به زيارت خانه خدا و مقام ابراهيم و فضاي كعبه رهسپار شدم، از همين مسجد رفتم.
در اين جا فريضه خود را به جاي آوردم و بار گراني را كه از گناه روزگار پيري بر پشت خود حمل مي‌كردم، فرو افكندم.)
ص: 138

دست يافتن خليفه بر قلعه ماهكي‌

در اين سال، در ماه رجب، خليفه عباسي، المستنجد باللّه، بر قلعه ماهكي دست يافت.
علت اين واقعه آن بود كه امير سنقر همداني، صاحب قلعه، آن را به يكي از مماليك خود سپرده و به همدان رفته بود.
اين مملوك از ايستادگي در برابر تركمانان و كرداني كه اطرافش اقامت داشتند عاجز بود. لذا به او توصيه كردند كه قلعه را به خليفه بفروشد.
او هم در اين خصوص با خليفه نامه‌نگاري كرد.
در نتيجه قرار شد پانزده هزار دينار نقد و مقداري اسلحه و اموال و اجناس ديگر و چند قريه به او واگذار گردد.
او هم قلعه را تسليم كرد و آنچه را كه بر او مقرر شده بود تحويل گرفت.
آنگاه به بغداد رفت و در آن جا اقامت گزيد.
اين قلعه از روزگار المقتدر باللّه تا اين زمان همچنان در دست تركمانان و اكراد بود.

جنگ ميان مسلمانان و طايفه كرج‌

در اين سال، در ماه شعبان، افراد بسياري از طايفه كرج
ص: 139
كه شماره آنان به سي هزار جنگجو مي‌رسيد، گرد آمدند و داخل شهرهاي اسلامي مي‌شدند.
اين گروه انبوه به شهر دوين- از شهرهاي آذربايجان- حمله بردند و از مردم شهر و حومه شهر نزديك به ده هزار تن را كشتند.
و بسياري از مردان و زنان را اسير كردند.
اين عده، زناني را كه اسير كرده بودند عريان ساختند و آنان را عريان و پا برهنه به زنجير كشيدند.
همچنين، جوامع و مساجد را آتش زدند.
وقتي به شهرهاي خود رسيدند، زنان كرج رفتاري را كه با زنان مسلمان كرده بودند، مورد نكوهش قرار دادند و به آنان گفتند:
«شما با اين رفتارتان مسلمانان را هم وادار كرده‌ايد كه با ما نيز همان كاري را بكنند كه شما با زنان ايشان كرده‌ايد.» آنگاه زنان اسير را لباس پوشاندند.
وقتي اين خبر به گوش امير شمس الدين ايلدگز فرمانرواي آذربايجان و جبل و اصفهان رسيد، لشكريان خود را گرد آورد و بسيج كرد.
شاه ارمن بن سكمان قطبي، حاكم خلاط، و پسر آقسنقر.
صاحب مراغه و غيره، نيز هر يك سربازاني به لشكريان فوق افزودند.
در نتيجه، بر روي هم سپاه انبوهي فراهم آمد كه بيش از پنجاه هزار مرد جنگي بودند.
اين سپاهيان در ماه صفر سال 558 هجري قمري به سوي شهرهاي كرج روانه شدند و در آن شهرها دست به غارت و چپاول گذاردند و مردان و زنان و كودكان را اسير كردند.
سربازان كرج به مقابله با ايشان شتافتند و سخت‌ترين پيكار ميان آنان در گرفت.
هر دو طرف در اين جنگ پايداري كردند و جنگ در ميان ايشان بيش از يك ماه ادامه يافت.
ص: 140
سرانجام پيروزي نصيب مسلمانان شد و سربازان كرج شكست خوردند.
بسياري از ايشان كشته شدند و بسياري نيز به اسارت در آمدند.
سبب شكست خوردن افراد كرج اين بود كه يكي از آنها به خدمت ايلدگز حاضر شد و به دست او اسلام آورد.
آنگاه به او گفت: «قشوني در اختيار من بگذار تا از راهي كه خودم ميدانم ببرم، بطوري كه آنها از پشت سر افراد كرج سر در بياورند بدون اينكه افراد كرج از نزديك شدن آنها قبلا خبردار شوند.» امير ايلدگز، همينكه از راستي گفتار او آگاه شد قشوني همراهش فرستاد و با او روزي را وعده ملاقات قرار داد كه خود را به طايفه كرج برساند.
وقتي آن روز فرا رسيد، مسلمانان مشغول پيكار با مردم كرج شدند.
همينكه كرجيان كاملا سرگرم جنگ گرديدند، آن كرجي هم كه اسلام آورده و عده‌اي مسلمان را رهبري كرده بود از پشت سر كرجي‌ها سر در آورد.
اين مسلمانان نيز تكبير گويان به طايفه كرج، از پشت سر، حمله بردند.
در نتيجه اين تدبير، افراد كرج شكست سختي خوردند و تعداد مقتولان و اسيران در ميان ايشان رو به فزوني نهاد.
مسلمانان از اموال ايشان آنقدر به غنيمت بردند كه از شدت زيادي به حساب در نمي‌آمد.
كرجي‌ها به علت كثرت نفراتشان يقين داشتند كه پيروزي خواهند يافت. ولي خداوند كاري كرد كه گمان آنها به تحقق نپيوست.
پس از فرار كرجي‌ها، مسلمانان به تعقيبشان پرداختند و مدت سه شبانه روز آنان را كشتند و اسير كردند.
ص: 141
آنگاه پيروزمند و غالب بازگشتند.

پاره‌اي ديگر از رويدادها

در اين سال حاجيان به مني رسيدند. و حج بيش‌تر مردم پايان نيافت زيرا از دخول به مكه و طواف و سعي محروم ماندند.
هر كس كه روز عيد قربان داخل مكه شد و طواف و سعي بجا آورد، حجش تمام شد. و هر كس كه دير كرد ديگر نتوانست داخل مكه شود زيرا ميان امير الحاج و امير مكه اختلاف و آشوبي بر پا شده بود كه از ورود حاجيان به مكه ممانعت مي‌كرد.
علت بروز اين فتنه آن بود كه گروهي از بردگان مكه در مني ميان حاجيان دست به تبهكاري و دستبرد زدند.
در نتيجه، بعضي از ياران امير الحاج به ايشان پرخاش كردند و كار به زد و خورد كشيد و عده‌اي از آنان را كشتند.
كساني كه جان به سلامت برده بودند به مكه برگشتند و عده‌اي را جمع كردند و به غارت شتران حاجيان پرداختند و بيش از هزار شتر از آنها را ربودند.
امير الحاج نيز نداي جنگ در داد و همه سلاح پوشيدند و سوار شدند. ميان آنان جنگي در گرفت و عده‌اي كشته شدند.
اموال گروهي از حاجيان و مردم مكه نيز به يغما رفت.
بنابر اين امير الحاج برگشت و وارد مكه نشد و جز يك روز در زاهر (كه بركه‌اي است ميان مكه و تنعيم) توقف نكرد.
بسياري از مردم، به علت كمي شتران، پياده برگشتند و سختي بسيار ديدند.
از كساني كه درين سال به زيارت خانه خدا رفت جده ما
ص: 142
(يعني ابن اثير)- مادر پدرمان- بود.
او نيز به طواف و سعي نرسيد و انجام اين مراسم ازو فوت شد لذا براي او درين خصوص از شيخ امام ابو القاسم بن برري فتوي خواستند.
گفت: «به آنچه از احرام بر او باقي مانده ادامه دهد. و اگر ميل دارد، بر گردد و اين اعمال حج را براي سال آينده بگذارد.
سال ديگر به مكه برگردد و طواف و سعي بجا آورد و مراسم حج اول را تكميل كند. بعد براي حج دوم احرام ببندد و به عرفات برگردد و توقف كند و آداب رمي جمار و طواف و سعي را به انجام رساند تا حج دوم او نيز كامل شود.» آن زن- يعني مادر پدرم- تا سال ديگر بر احرام خود در همان جا ماند و همچنانكه شيخ فتوي داده بود به انجام مراسم حج پرداخت و حج اول و دوم خود را تمام كرد.
در اين سال، در اواخر نيسان، در خراسان تگرگ سخت و بسيار زيادي باريد.
بيشتر هم در جوين و نيشابور و نواحي وابسته به آنها بود. اين تگرگ غلات را از ميان برد.
بعد، باران شديدي باريد كه مدت ده روز دوام داشت.
در اين سال، در ماه جمادي الاخر، بغداد دچار آتش‌سوزي شد.
در اين حريق بازار مرغ فروشان و خانه‌هاي مقابل آن تا سوق الصفر جديد و كاروانسرائي كه در رحبه قرار داشت، همچنين دكان‌هاي
ص: 143
دانه فروشان و غيره، طعمه آتش شد و سوخت.
در اين سال، كيا صباحي، صاحب الموت و پيشواي اسماعيليان، در گذشت.
پس از او پسرش بر جايش نشست و توبه كرد. و او، و كساني كه با او بودند، نماز و روزه ماه رمضان را مجددا برقرار كردند.
همچنين، رسولي را به قزوين فرستادند و كسي را خواستند كه پيشنماز ايشان شود و مقررات شرع مقدس اسلام را به ايشان ياد دهد.
اهالي قزوين نيز چنين شخصي را براي ايشان فرستادند.
در اين سال، در ماه رجب، شرف الدين يوسف دمشقي در مدرسه نظاميه بغداد به تدريس پرداخت.
در اين سال، همچنين، شجاع فقيه حنفي در بغداد دار فاني را بدرود گفت.
او در مدرسه ابو حنيفه تدريس مي‌كرد و در گذشت وي در ماه ذي القعده واقع شد.
درين سال، صدقة بن وزير واعظ از جهان رخت بر بست.
درين سال، در ماه محرم، شيخ عدي بن مسافر زاهد، از دنيا رفت.
ص: 144
او در شهر هكاريه، از توابع موصل، اقامت داشت.
اهل شام و از مردم بعلبك بود. بعد به موصل منتقل شد و اهالي حومه و جبال در آن نواحي به او روي آوردند و ازو پيروي و فرمانبرداري كردند و در حق او حسن ظن بهم رساندند.
او در زهد و پرهيز شهرت بسيار يافت.
ص: 145

558 وقايع سال پانصد و پنجاه و هشتم هجري قمري‌

وزارت شاور در مصر براي العاضد لدين اللّه و وزارت ضرغام بعد از او

در اين سال، در ماه صفر، شاور به وزارت العاضد لدين اللّه، خليفه علوي مصر رسيد.
كار او كه به وزارت انجاميد از آنجا آغاز شد كه وارد خدمت صالح بن رزيك گرديد و ملازمت او را برگزيد.
صالح بن رزيك او را پذيرفت و مساعدت كرد و در استان صعيد به استانداري گماشت.
استانداري صعيد بعد از وزارت مصر بزرگترين منصب به شمار مي‌رفت.
ص: 146
شاور وقتي به حكومت صعيد رسيد قدرت و كفايت بسيار آشكار ساخت و بيش از اندازه پيشروي كرد.
همچنين به دلجوئي مردم پرداخت و از سركردگان اعراب بدوي و ساير امراء استمالت كرد.
قدرت او به جائي رسيد كه چاره كار وي براي صالح دشوار شد و معزول ساختن وي غير ممكن گرديد.
بدين جهت او را همچنان بر منصب خود باقي گذاشت زيرا مي‌ترسيد اگر براي عزل وي اقدامي كند، او از فرمانش سرپيچد و از اطاعتش خارج گردد.
صالح بن رزيك، وقتي به ضرب كارد زخمي شد و از پاي در آمد، از جمله وصيت‌هائي كه به پسر خود، عادل، كرد اين بود: «با شاور در نيفت و تغير مكن. چون من از تو قوي‌تر بودم و از بكار گماشتن او پشيمان شدم براي اينكه ديگر نتوانستم از كار بر كنارش كنم. به هر صورت، شما بر او سخت نگيرند و گر نه از او آن خواهيد ديد كه انتظارش را نداريد.» وقتي صالح بن رزيك بر اثر زخمي كه برداشته بود به هلاكت رسيد و پسرش، عادل، بر مسند وزارت نشست، اطرافيان عادل، معزول كردن شاور را مقرون به مصلحت دانستند و به او توصيه كردند كه شاور را بر كنار سازد و يكي از ايشان را به جاي شاور بگمارد.
ضمنا عادل را از باقي گذاردن شاور به استانداري صعيد ترساندند.
عادل نيز ناچار كسي را به نزد شاور فرستاد و عزل او را به اطلاع وي رساند.
شاور نيز گروه‌هاي بسياري از كسان و سربازان خود گرد آورد و به سوي قاهره روانه ساخت.
عادل بن صالح بن رزيك، كه ياراي مقاومت در برابر او را
ص: 147
نداشت، گريخت، ولي گرفتار شد و به قتل رسيد.
مدت وزارت او وزارت پدرش كه پيش ازو وزير خليفه مصر بود، به نه سال و يك ماه و چند روز بالغ مي‌شد.
پس از كشته شدن عادل، شاور به وزارت مصر رسيد و به لقب «امير الجيوش» ملقب گرديد.
او اموال فرزندان رزيك، و تمام ودايع و ذخائر آنها را گرفت.
اين ثروت را نيز دو پسر شاور كه به نام‌هاي «طي» و «كامل» بودند از او گرفتند. مقدار بسياري از آن را ريخت و پاش كردند و مقدار ديگري از دستشان رفت زيرا هنگام انتقال دولت از دست شاور و مصريان به دست اتراك، آنها مغلوب شدند.
از وزارت شاور ديري نگذشته بود كه مدعي قوي‌تري به نام ضرغام يافت.
ضرغام گروه‌هاي بسياري را گرد آورد و در ماه رمضان با شاور بر سر وزارت به منازعه پرداخت.
كار ضرغام بالا گرفت به حدي كه شاور از او شكست خورد و به شام گريخت، به نحوي كه ما جريان را ضمن شرح وقايع سال 559 هجري قمري بيان خواهيم كرد.
پس از شكست شاور، ضرغام به وزارت مصر رسيد.
در اين سال- يعني 558- مصر سه وزير به خود ديد: عادل پسر صالح بن رزيك و شاور، و ضرغام.
ضرغام وقتي در كار وزارت استقرار و قدرت يافت بسياري از اميران مصري را از دم تيغ گذراند تا آنكه در شهرها مدعي و منازع نداشته باشد.
به علت از بين رفتن بزرگان مصري، دولت مصر رو به ضعف گذارد تا جائي كه اختيار امور شهرهاي مصر از دست دولت بيرون رفت.
ص: 148

درگذشت عبد المؤمن و فرمانروائي پسرش، يوسف‌

در اين سال، در بيستم ماه جمادي الاخر، عبد المؤمن بن علي، فرمانرواي شهرهاي مغرب و افريقيه و اندلس، از دار جهان رخت بربست.
او اخيرا از مراكش به شهر سلا رفته بود. و در آن جا بيمار شد و درگذشت.
وقتي زمان مرگ او فرا رسيد. از ميان ياران خود شيوخ موحدان را جمع كرد و به ايشان گفت: «من پسر خود، محمد، را امتحان كردم و او را شايسته جانشيني خود نيافتم. پسر ديگرم، يوسف، شايسته‌تر است و صلاحيت احراز اين مقام را دارد. بنابر اين او را به فرمانروائي برگزينيد.» بدين ترتيب عبد المؤمن، وصيت كرد كه پسرش يوسف را جانشين وي سازند.
لذا پس از درگذشت عبد المؤمن با يوسف بيعت كردند و او را «امير المؤمنين» خواندند.
مرگ عبد المؤمن را نيز از مردم پنهان داشتند و جنازه او را بر تخت روان گذاشتند و چنين وانمود كردند كه او بيمار است.
بدين ترتيب او را حمل كردند و به مراكش رساندند.
ابو حفص، يكي ديگر از پسران عبد المؤمن، در تمام آن مدت حاجب و پرده‌دار پدرش بود.
پس از در گذشت عبد المؤمن، ابو حفص در خدمت برادر خود نيز به همان كار ادامه داد كه در خدمت پدر خود مي‌كرد. و به مردم مي‌گفت: امير المؤمنين چنين فرموده است.
يوسف نيز به جاي پدر ننشست تا وقتي كه بيعت با او در تمام
ص: 149
شهرها انجام يافت و تكميل گرديد و كارها بر او راست شد.
آنگاه مرگ عبد المؤمن را آشكار ساخت.
مدت فرمانروائي عبد المؤمن سي و سه سال و چند ماه بود.
او مردي خردمند و دورانديش و قوي الاراده بود. در كارها حسن سياست داشت و بذل و بخشش بسيار مي‌كرد.
تنها عيب او اين بود كه در خونريزي زياده‌روي مي‌نمود و به هر گناه كوچكي خون مسلمانان را مي‌ريخت.
كار دين را بزرگ مي‌شمرد و تقويت مي‌كرد و مردم شهرهاي ديگر را مجبور مي‌ساخت كه نماز بخوانند.
هنگام نماز اگر ديده مي‌شد كه كسي به كاري جز نماز سرگرم است به قتل مي‌رسيد.
در كشور مغرب، مردم را از لحاظ فروع به مذهب مالكي [1] و از لحاظ اصول به مذهب ابو الحسن اشعري [2] در آورده بود.
______________________________
[ (1- 2)]- در قرون دوم و سوم هجري در نزد پيروان سنت و جماعت چهار مكتب فقهي تأسيس گرديد كه تاكنون در عالم اسلام همچنان موجودند. و در ممالك اسلام اتباع فراوان، و با يك ديگر اختلاف دارند.
اين چهار از اين قرارند:
1- مذهب حنفي: تابعين ابو حنفيه، نعمان ثابت كابلي (متولد سنه 80- متوفي 150 ه). بيشتر مسلمانان ممالك شرقي (مانند تركيه و هند و پاكستان و افغانستان و آسياي مركزي) پيروان مذهب حنفي‌اند.
2- مذهب مالكي: تابعين ابو عبد الله مالك بن انس (متولد 95 و متوفي 179 ه) بيشتر مسلمانان ممالك شمال افريقا، تونس و الجزيره و مراكش پيروان اويند.
3- مذهب شافعي: تابعين محمد بن ادريس الشافعي (متولد 150 هجري بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 150
در مجلس عبد المؤمن، اكثريت با اهل علم و دين بود.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل (متوفي 204 ه.) بيشتر مسلمانان در مصر و سوريه و تركيه و عراق باين مذهب‌اند.
4- مذهب حنبلي: تابعين احمد بن محمد بن حنبل مروزي (متوفي 241 ه.) بيشتر در عربستان خاصه در حجاز و نجد متبع است.
هر يك از اين چهار نفر امام فقيه به نوبه خود در مسائل فقهي و اصول و فروع دين طريقي خاص وضع كردند و هر يك از ايشان شاگرد و تلاميذي تربيت نمودند كه در طول ادوار تاريخ اسلام سلسله علماء روحاني را تشكيل داده است كه: نسلا بعد نسل و طبقه بعد از طبقه در طول ايام و اعصار و در بلاد و امصار پيشوائي و زعامت عامه را بر عهده داشته‌اند.
از قرن سوم ببعد در شهرهاي بزرگ مانند بغداد و دمشق و نيشابور و شيراز و سمرقند و بخارا و قاهره و قيروان و اشبيليه و قرطبه و ديگر بلاد، مدارس عاليه تاسيس شد و هزاران نفر طلبه علوم اسلامي در آن جا گرد آمده به كسب مبادي فقه و اصول و كلام و تفسير مطابق مذاهب اربعه در نزد اساتيد و فقها اشتغال جستند.
هم اكنون بعضي از مدارس عاليه بزرگ در مراكز ممالك اسلام، مانند:
جامع الازهر در مصر، و مدرسه دار العلوم ديربند در هند و مدارس ديني در نجف و قم و امثال آنها به همان رسم قديم علوم دينيه را به گروه بسياري از طلاب كه از اقصاي بلاد شد رحال كرده به آنجا مي‌آيند، تعليم مي‌دهند.
فلسفه مذهبي اسلام كه به اصطلاح فني، علم «كلام» و به زبان خارجي «تئولوژي» يعني «علم لاهوت» ناميده مي‌شود، از بدو تمدن عباسي در بغداد تدوين شد.
طبقات متكلمين از همان زمان تاكنون، طبقه بعد از طبقه، در مدارس بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 151
عبد المؤمن هواخواه ايشان بود و در كارها به آراء ايشان رجوع
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل عالي اسلام مبادي فلسفه دين را در متوني كه متقدمين آن طايفه نوشته‌اند، تعليم مي‌دهند.
علم كلام سعي مي‌كند مسائل اصولي را با ادله عقلي و نقلي ثابت نمايد.
پيشواي اين جماعت كه مذهب او در زمان حاضر در سراسر بلاد اهل سنت و جماعت متبع معمول مي‌باشد، ابو الحسن علي بن اسماعيل الاشعري است كه در سنه 270 هجري در بصره تولد يافت و در سنه 330 هجري در بغداد وفات كرد.
مكتب اشاعره در كلام منسوب به اوست. متن معتبر و موثق در علم كلام نزد اهل سنت كه هم اكنون در مدارس اسلامي تدريس ميشود شرح «مواقف» العضديه- تأليف ميرسيد شريف جرجاني (متوفي 816 ه) است.
قبل از آن مكتب ديگري در علم كلام منسوب به معتزله وجود داشته كه آنان را فلاسفه عقلاني و منطقي اسلام گويند.
اين مكتب قديم كه در قرن دوم مخصوصا در زمان خلافت المأمون عباسي رواج بسيار يافت، اكنون رو به ضعف و زوال نهاده و تقريبا از ميان رفته است.
ابو الحسن اشعري خود در بدو امر پيرو معتزله بوده، به مشرب او نيز به تقليد از معتزله، طريقه استدلال منطقي و تمسك به براهين عقلي به قصد اثبات مبادي ايماني، همچنان مجاز و معمول مي‌باشد.
ظاهرا قبل از ايشان استعمال منطق و استدلال ببرهان در نزد متكلمين عامه مجاز نبوده است، و احكام ديني را «تعبدا» قبول مي‌كرده‌اند.
مكتب اشاعره مخلوطي است از مبادي اهل ظاهر، كه قائل به سطح نصوص ديني ميباشند، آميخته با مبادي فلسفي كه قائل به استدلال و برهان منطق است.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 152
مي‌كرد و در علم كلام با ايشان به گفتگو مي‌پرداخت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل آنان در باب صفات الهيه مي‌گويند كه صفات الهي موجود است ولي ما فوق صفات بشريه مي‌باشد.
همچنين در باب رؤيت يعني مشاهده جمال الهي برآنند كه جمال حق را مي‌توان رويت كرد ولي نه با قوه باصره ظاهري انسان.
ديدن روي ترا ديده جان مي‌بايدوين كجا مرتبه چشم جهان بين من است.
نسبت به مسئله جبر و اختيار و فاعليت مختار كه از اهم مسائل كلامي است، اشعري بر آن رفته كه انسان را از خود اختياري نيست و در عين آنكه مسئول نيك و بد اعمال خويش است، او پيرو قاعده «جبر» ميباشد بر خلاف معتزله كه قائل به «تفويض» يعني آزادي عمل ميباشد. و بر خلاف متكلمين شيعه كه مي‌گويند: «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين» خلاصه، اشعري در تمام مسائل ايماني و شرعي از توحيد و نبوت و قدمت قرآن و مسئله قدر و معصيت و توبه و شفاعت و ديگر امور تحقيقات بسيار فرموده و براي هر يك عقيده و اسلوب خاصي وضع كرده است.
مذهب اشعري در ادوار اخير خلافت عباسيان (قرون چهارم و پنجم هجري) در تحت دولت و قدرت سلاطين سلجوقيان در شرق اسلام انتشاري بليغ يافت و متبع و معمول گرديد تا حدي كه در مدرسه نظاميه بغداد كه در قرن پنجم بزرگترين جامع علمي اسلام بود، به وجود مدرسي دانشمند و جليل، يعني حجة الاسلام ابو حامد محمد الغزالي طوسي (متولد 450- متوفي 505 ه.) رونق و شهرت عالمگير حاصل كرد.
اصول اشعريه در ايران، نيز رواج يافت. پس از آن سلاطين ايوبيه و سلاطين مماليك در مصر و خلفاء ترك عثماني نيز همان مكتب كلامي را پذيرفته و در سراسر كشورهاي خود، در تركيه و شام و مصر و شمال افريقا تعميم بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 153

دست يافتن امير مؤيد اي‌ابه به توابع قومس و خطبه خواندن او بنام سلطان ارسلان در خراسان‌

در اين سال، امير مؤيد اي‌ابه، صاحب نيشابور به شهرهاي قومس حمله برد و بسطام و دامغان را گرفت.
آنگاه امير تنكز، مملوك خويش، را در قومس از طرف خود به نيابت گماشت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل دادند.
(تاريخ اديان تأليف علي اصغر حكمت) اشاعره يا اشعريه يا اشعريان: عنوان پيروان و طرفداران ابو الحسن اشعري در كلام و عقايد، مقابل معتزله يا معتزليان.
طريقه اشعريه، با وجود مخالفت شديد حنابله و ماتريديه و بعضي ديگر از فرق اسلامي با آنها، بزودي- مخصوصا بعد از شكست و ضعف طريقه‌ي معتزله در اكثر بلاد مسلمان به تدريج مذهب مختار اكثر عامه اهل سنت، خاصه شافعيه گشت.
و هر چند آل بويه به سبب تمايلات تشيع با اين فرقه مبارزه كردند، با بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 154
امير تنكز در شهر بسطام اقامت گزيد.
بعد ميان امير تنكز و شاه مازندران اختلافي روي داد كه منجر به پيكار گرديد.
هر يك از آن دو، قشون خود را جمع كردند و در اوائل ماه ذي الحجه با يك ديگر روبرو شدند و به زد و خورد پرداختند.
در اين جنگ لشكريان مازندران شكست خوردند و فرار كردند و آنچه داشتند از ايشان گرفته شد.
گروه بزرگي از آنان نيز به قتل رسيد.
وقتي امير مؤيد اي‌ابه بر شهرهاي قومس دست يافت، سلطان ارسلان بن طغرل بن محمد بن ملكشاه خلعت‌هاي گرانبها و پرچم‌هاي بافته و بند شده و هديه‌اي سنگين براي او فرستاد و به او فرمان داد كه سراسر شهرهاي خراسان را بگيرد و تحت فرمان خويش در آورد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل با استيلاي سلاجقه و ضعف قطعي شيعه و معتزله در بغداد و خراسان، اين مذهب رواج و طرفدار بسيار يافت، و از آن پس طريقه اشاعره با وجود مخالفت حنابله و مخصوصا ابن تيميه، رونق خود را لااقل تا آخر قرن نهم هجري قمري حفظ نمود.
هم اكنون نيز با وجود تمايلات التقاطي كه از قرن دهم هجري قمري به بعد در كلام اسلامي پديد آمده است مذهب اشاعره اهميت تمام دارد.
از مشاهير علما و متكلمين اسلامي كه در تقويت و ترويج اين طريقه اهتمام كرده‌اند ابو بكر باقلاني، ابن فورك، اسفرايني، امام الحرمين جويني، ابو اسحاق شيرازي، امام ابو حامد غزالي، ابن تومرت، امام فخر رازي، قاضي عضد ايجي، و مير سيد شريف جرجاني را مي‌توان نام برد.
البته متكلمين در پاره‌اي عقايد با ابو الحسن اشعري اختلاف نظر يافته‌اند و ليكن در اصول عقايد، همان مبادي او را داشته‌اند.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 155
و خطبه سلطنت به نام وي بخواند.
امير مؤيد اي‌ابه نيز آن خلعت‌ها را پوشيد و در شهرهايي كه در دست خود داشت خطبه به نام سلطان ارسلان بن طغرل خواند.
علت اقدام سلطان ارسلان بن طغرل به اين امر آن بود كه اتابك شمس الدين ايلدگز در دولت او، قدرت و نفوذ فراوان يافته بود و تحكم بسيار مي‌كرد چنانكه براي سلطان ارسلان از فرمانروائي، ديگر چيزي جز نام باقي نمانده بود.
ميان اتابك ايلدگز و امير مؤيد اي‌ابه دوستي و مودتي بود كه ما هنگام شرح قتل امير مؤيد به ذكر آن پرداخته‌ايم.
وقتي امير مؤيد به اطاعت سلطان ارسلان در آمد، در شهرهاي تحت تصرف خود به نام او خطبه خواند.
اين شهرها عبارت بودند از شهرهاي قومس [1] و نيشابور و طوس و سراسر توابع نيشابور، و از شهر نسا تا طبس كنكلي.
امير مؤيد اي‌ابه در خطبه‌اي كه مي‌خواند، پس از ذكر نام سلطان ارسلان، از خود نام مي‌برد.
______________________________
[ (1)]- قومس (به ضم قاف و كسر ميم): ناحيه‌اي است بزرگ و در اقليم رابع قرار دارد.
طول آن 77 درجه و ربع، عرض آن 36 درجه و خمس و سي دقيقه مي‌باشد.
قومس معرب كومس است و سرزميني است پهناور مشتمل بر شهرها و ده‌ها و كشتزارها كه در دامنه كوهستان طبرستان قرار دارد و شهر مشهور آن دامغان است كه در ميان ري و نيشابور واقع شده و از شهرهاي مشهور آن بسطام و بيار است.
گروهي سمنان را نيز از قومس شمارند و برخي آن را جزو ري دانند.
(معجم البلدان)
ص: 156
در گرگان و دهستان [1]، اول به نام خوارزمشاه ايل ارسلان بن اتسز و بعد به نام امير ايثاق خطبه خوانده مي‌شد.
مرو و بلخ و هرات و سرخس در دست غزان بود. فقط هرات را امير ايتكين در اختيار داشت كه با تركان غز به صلح و مسالمت رفتار مي‌كرد.
در اين شهرها به نام سلطان سنجر خطبه مي‌خواندند. و مي‌گفتند: «خداوندا، سلطان خوشبختي را كه براي مسلمانان مبارك بود، بيامرز.» بعد هم به نام اميري كه بر آن شهرها حاكم بود خطبه خوانده مي‌شد.
______________________________
[ (1)]- دهستان: ناحيه حاصلخيزي در شمال مسير سفلاي رود اترك، كه قسمت جنوبي آن را اترك آبياري مي‌كرد.
كرسي آن به نام آخر (به ضم خاء) يا دهستان، بر جاده بين جرجان و خوارزم و به فاصله چهار روز راه در شمال جرجان بود.
در اين ناحيه رباطي نيز به نام همين دهستان موجود بوده است كه بعضي آن را كرسي اين ناحيه در قرن ششم هجري قمري دانسته‌اند.
اطلاعاتي كه در مآخذ دوره اسلامي در باب اين شهر آمده است خالي از تناقض نيست.
ابن حوقل آن را ناحيه‌اي كم جمعيت و مسكن ماهيگيران بحر خزر شمرده است، و مقدسي آباديهاي بيست و چهارگانه آن را از پرجمعيت‌ترين آباديهاي ناحيه جرجان گفته است.
امروزه ويرانه‌هاي رباط دهستان به نام مشهد مصريان معروف است.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 1